۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

مردسالاری مدرن در زنان

نمونه اول: ببین مریم جون از اول زندگیت بخوای اینطوری کار کنی و خرج خونه رو بدی شوهرت بد عادت میشه. بذار یاد بگیره که خرج خونه با مرد خونه است. حالا بعد چند سال اگه هم خواستی برو تفریحی کار کن. پولت رو هم نگهدار برای خودت، طلا بخر، سفر برو. اما هیچ وقت نگذار که شوهرت یادش بره که مسئولیت خونه با اونه.

نمونه دوم: پسرم زنها ضعیفند. نباید بهشون زور بگی. نباید مثل پدرت باشی. با زن مهربون باش. زن به یه تکیه گاه احتیاج داره. باید پشت و پناه زنت باشی. نه اینکه فقط از نظر مالی، باید از همه نظر حمایتش کنی

نمونه سوم: شوهر مریم رو دیدی؟ خیلی ماسته. یعنی رو حرف مریم حرف نمی زنه. انقدر بدم میاد از این مردهای زن ذلیل. بابا مرد باید محکم باشه. جذبه داشته باشه.

نمونه چهارم: انقدر بدم میاد مردها دماغشون رو عمل می کنند. بابا مرد هم مردهای قدیم. حالا که دیگه ابرو هم برمیدارن. پسره می خواست بره دماغش رو عمل کنه. گفتم به خدا باهات به هم می زنم. آخه مرد باید قیافه اش مردونه باشه

نمونه پنجم: اشتباه خودت بوده مریم جون. من از روز اول به شوهرم رو ندادم. هرچی در آوردم گذاشتم بانک، بگذار بفهمه کی به کیه. اینکه مردهای جدید تو خونه ظرف می شورن یا غذا درست می کنند معنیش این نیست که باید بقیه وظایفشون رو فراموش کنند.

نمونه ششم: مریم جون نامزدم شب اول چنان بهم حمله کرد خشکم زده بود. خیلی هاته. گفتم خدارو شکر، من اصلا از اون بی بخارها دوست ندارم

نمونه هفتم: خوشم اومد، دیدی چه محکم حرف زد. مرد باید محکم باشه. وگرنه چطوری می خواد یه عمر زندگی رو بچرخونه. اون لحظه یه کم بهم برخورد، اما واقعیتش ته دلم خوشم اومد.

نمونه هشتم: نمیدونم والا مریم جون، همه چیزش به دلم نشسته. اما یه مشکلاتی هم داره. یه کم ماسته. مرد باید یه کم جسور باشه. گاهی الکی ناز می کنم می گم الان نمی خوام، خسته ام، حرف از دهن من در نیومده خوابش برده

نمونه نهم: بابا مریم که دیگه خیلی باحاله. یعنی رو سر شوهره سواره ها. کهنه بچه اش رو هم شوهرش عوض می کنه. نه بابا چه شانسی، من که اصلا از مرد زی ذی خوشم نیماد


نمونه دهم: هشت ساله دارم یه بند کار می کنم. واقعا خسته شدم. به شوهرم گفتم من می خوام یه چند سال استراحت کنم. واقعا هم زن نمی تونه مثل مرد سی چهل سال اونطوری کار کنه

نمونه یازدهم...........

مروج واقعی مردسالاری در جامعه چه کسی است؟ چه کسی از مرد انتظار مرد بودن دارد؟ و چه کسی به پسر خود مرد بودن را یاد می دهد؟ 





۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

بر مرگ ستار مرثیه نمی خوانیم

چهل روز پیش اعضای شبکه های اجتماعی تصویر مردی را به دوش کشیده و مرثیه خواندند که پیشتر هرگز او را نمی شناختند. جوانی بلند قامت و قوی، در کنار مادری پیر، یک عکس یادگاری، چشمانی که لبخند و اندوه را یکجا دارند. مردی که دیروز بود، امروز نیست. نویسنده ای که برای دل پردردش می نوشت و هفت هشت خواننده ای که ما جزو آن نبودیم، برای پیرزنی می نوشت که روی مقوا مرد، برای ستوده ها، برای بوسه های بر دست بتان حتا، برای همه آن دردها که در اخبار شبانگاه و نماز صبحگاه می شنید و دلش. ستار قوی هیکل نازک دل بود. و چهل روز پیش مادر پیر پیکر و ما تصویرش را بر دوش کشیدیم، ستار قربانی سینه ی ستبر و دل نازکش شد.
ستار فقط ستار نبود، نماینده کارگرانی بود که غمی در سینه دارند بالاتر از غم نان. صدای کسانی بود که صدایشان شنیده نمی شود. کسانی که حبس و بازداشتشان سرفصل اخبار نیست. ستار با آن وبلاگ و 7 خواننده اش خطرناک تر از هر آشوب و تهدید  برای حکومتی که چماق را جایگزین کلام کرده است. ستار نماینده شهروندانی بود که روزنامه هایشان را نمی شود بست، دفاترشان را نمی شود پلمب کرد، احزابشان را نمی شود پاشاند، ستار آن چیزی بود که نباید می شد. ستار تکثیر آن درد پنهان دلهای مردمان عادی بود. و ستار تکثیر شدنی بود. و ستار تاریخ شد.
چهل روز از آن تاریخ گذشت و امروز نظاره گر مادری هستیم که بر مرگ فرزندش مرثیه نمی خواند، مادری که اشک نمی ریزد، مادری که سلام می کند به مادران همه آنها که بی گناه زیر همین خاک خوابیده اند. مادری که در میان خاک و غم خدا را جستجو می کند. خدا، کجایی ببینی؟ خواهری که سر فراز می کند و می گوید در راه ایران رفت راه دوری نیست.
بر مرگ ستار مرثیه نمی خوانیم. ستار مظلوم نبود،ستار بزرگ نبود، خاموش نبود، ترس نبود، ستار تنها یک شهروند بود، ستار، رویش ناگزیر جوانه بود.

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

مخالفت با حجاب اجباری، خاطره

حجاب برای من نماد بزرگ شدن بود. اجبار؟ نمی دانم. تا زمانی که هنوز می شد بی حجاب در خیابان ها رفت و دستگیر نشد، آرزوی سر کردن یک روسری هر شب و روز با من بود. روسری یعنی زن، یعنی بلوغ، یعنی هویت. خوب یادم هست مادرم دو تکه پارچه صورتی و آبی در کمد داشت که همیشه می گفت اینها را گرفته ام دورش را می دوزم و بزرگ که شدید می توانید سرتان کنید. من بارها و بارها این پارچه هارا سر می کردم، چهار گوش را سه گوش می کردم، چهار تا می کردم و شال می شد. دوباره سه گوش، و مادر که "بچه جون پارچه دوخته نشده، خراب می شه دیگه برات روسری نمی دوزم ها" و من که " مادر پس کی می دوزی؟" "می دوزم مادر، می دوزم، دیر نمی شود". مادر تا آخرین روزهایی که می شد نگذاشت روسری بپوشیم. اگر آن نیمه رگ سنتی پدر نبود و خانه نیمه ساز وسط خیابان شاید چند سال دیگر هم زمان می برد تا ما روی پیراهن و شلوار مردانه نوجوانی یک روسری هم بیاندازیم. چند سال دیگر هم زمان برد تا مادر راضی شود به جز مانتوی سرمه ای مدرسه پولش را به قول خودش "حروم" مانتو کند برای دو دختر دبیرستانی اش. و ما راضی و خشنود از این پول حرام شده که شده بود سند بزرگسالی ما و حالا می توانستیم مانتوی خفاشی بپوشیم و با دختر عمه جان برویم پارک قیطریه. از همه بهتر آن چفیه بود که هم نشانی ازخاکی بودن و باحال بودنمان داشت و هم بیعتی بود با جبهه های جنگ که عمه جان گفت با این چفیه بیرون نرو، گفتند اگر چفیه را دختران روسری کنند می گیرندشان. اینطور بود که اجبار کم کم وسط آمد. اجبار فقط اجبار حجاب نبود، تصمیمی بود که هر روز برای ما گرفته می شد و فشاری که اعمال می شد تا جایی که کابوس شبهایمان می شد که اگر جوراب نپوشی پایت را می کنند تو گونی پر از سوسک و اگر این ماه سیاه نپوشی می گیرند می برندت فلان جا و قانون ها که جا به جا و روز به روز عوض می شد و در این همه تنوع قانون و تنوع سلیقه یک چیز مشترک بود و آن زور و تهدیدی که شخص اعمال کننده سلیقه می توانست بر سر شخص اهمال کننده آن سلیقه بیاورد. 
خوب یادم هست روزی که از سرناچاری گرمای چهل درجه تابستان و سیاهی پوشش ماه محرم گرمازده و بی حال به مسجد رفتم تا آبی به سر و روی خودم بزنم، خوب یادم هست که زنان وضوگیران چطور چون زن برهنه ای که برای خودفروشی به میدان شهر آمده نگاهم می کردند، و آنان که متدین تر بودند به نگاه هم بسنده نکرده بلکه چند کلامی اندرز، تاسف و کمی هم دشنام در خانه خدا به من بنده خدا نصیب کردند. اجبار در حجاب به کمیته و وزرا و مدرسه و حراست ها محدود نمی شد، زنان چادری در کوی و برزن اجازه داشتند به غیر چادری ها تذکر بدهند. روزی زنی پای باجه تلفن مچم را گرفت که "این گردن بازت را پسر من می بیند گناهش پای توست. بعد نگویید پسر ها بدند، دخترها هرزه شده اند" و کرامت انسانی من فروریخت. و من خاموش. از ترس. روزی مردی از انصار در دانشگاه از کنار من رد شد و به نجوا گفت "حجابت رو درست کن" و من درست کردم، و فروریخت، خاموش. روزی زنی ... و من خاموش. روزی مردی... و من خاموش. از ترس وزرا بود یا نگاه های تشنه مردان خیابان که دیگر مادر هم می گفت مادر این خیلی تنگ است، پدر می گفت خیلی کوتاه است، خواهر می گفت امروز شهادت است این را نپوش، و روزی  را دیدم که پسرم، نوه زنی که هرگز از پارچه هایش روسری ندوخت کنارم راه برود و بگوید چه بپوشم و روسری ام تا کجا می تواند عقب برود.


اولین تجربه حضورم در دانشگاه های فرنگ، و زیباترینش، حس آزادی و انسانیت به من داد. برای رسیدن به محوطه دانشگاه از هیچ حصار و در و دروازه "فاطمه کوماندو" یی رد نشدن بهترین حس کل دوره دانشگاهی من بود... اولین روز دانشگاهم بی آنکه دستمالی برای پاک کردن به لب بکشم یا سنجاق قفلی کوچکی برای تنگ کردن مقنعه هدیه بگیرم، پرخاطره ترین روز در تحصیل من است. و اینجا می بینم که چطور دختران نیمه برهنه سوئدی، با زنان با حجاب پاکستانی، و دانشجویان برقع پوش سومالیایی سر کلاسها می نشینند، با هم پروژه بر می دارند، حرف می زنند، می خندند، قهوه می خورند، بی آنکه اجازه دهند امر به معروف جایگاه انسانی کسی را نسبت به دیگری تغییر دهد.

اینها را می بینم و با خودم می گویم، شاید، شاید روزی هم در ایران ما، نه چادری ها به ما بگویند بپوش و نه ما به آنها بگوییم نپوش...

این متن اولین بار در صفحه فیس بوک برابری منتشر شد: https://www.facebook.com/page.barabari

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

دیده ام من که ماه می روید

دیده ام من که ماه می روید

دیده آیا کسی که چوبه ی دار،چوبه ی خشک دار گردد سبز؟!دیده ام من قسم بر آن سر سبزچوبه ها چون چنار گردد سبز*دیده آیا کسی که در شب تارسبز گردد ز چوبه ی داری،آفتابی، ستاره ای، ماهی؟دیده ام من قسم به او، آری!*دیده ام من که ماه می رویدآفتاب و ستاره می رویدهر کجا ریخت خون پاک شهید،لاله از سنگ خاره می روید*دیده ام من که دیو می شکندمثل یک شیشه ی ترک خوردهزیر پای سکوت می ریزددیو بی رحم، زرد و پژمرده*دیده ام من بنفشه می رویددر دل برف، در دل سرمایعنی ای دوستان سبز اندیش!شد بهاران ز گرد ره پیدا

برای مشاهده کلیپ:
http://www.youtube.com/watch?v=9o2ebhMOlg4


۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

آقای میرحسین سلام


حالتان چطور است؟ حال شما که دیگر بخشی از تاریخ ماست، حال امروز شما درس تاریخ نسل های فردا خواهد شد. فردایی که ما همه چشم انتظارش نشسته ایم و نمی آید. و امروزی که با این حال شما هی کش می آید. امروزی که غروبش طولانی است و حتا شب نمی شود که امید سپیده باشد. اما ما که می دانیم، ما که خوب می دانیم که هیچ غروب خونینی ابدی نبوده است. 


می دانید چند وقت است از حالتان بی خبریم؟ بیش از پانصد روز است که فقط گاه گاهی حال خسته میرمان را از قاصدان پنهان کوچه اختر می شنویم. حالا گاهی فکر می کنم ای کاش قبل از اینکه کوچه اختر را آجر کنند، گاهی از آنجا رد شده بودم. ای کاش آن سد کوچه تان را می توانستیم چون دیوار برلین بشکنیم و آزادی به ارمغان بیاوریم. حالا گاهی فکر می کنم با شکستن دیوار کوچه اختر، کسی که آزاد می شود شمائید؟ یا ما که این همه سال در این حصر نه شرقی نه غربی مان بال و پر زده ایم و در زیرزمین ها سرود خوانده ایم و با فونت های ناشناس مقاله نوشته ایم. شما آزادید آقای موسوی، شما برای شکستن حصر ما آمدید، وگرنه شما که نقاشی می کشیدید و رها کرده بودید. 


درد دلتان ندهم، گفتم بنویسم که بدانید که این بیرون هنوز هم مانده ایم چند نفری که امید را نشان اعتراض می دانیم و خانه هایمان را قبله یکدیگر قرار داده ایم. چند نفری که اگر ادعای اکثریت نداریم، اما امیدواریم، اگر خشمگین نیستیم، اما راسخیم، اگر آواره ایم، اما رویایی داریم. ما رویایی داریم، رویایی که برای رسیدن به آن نمی جنگیم. ما برای رویایمان حرف می زنیم، می نویسیم، لبخند می زنیم. دور هم جمع می شویم. از همه مهمتر، ما هنوز دور هم جمع می شویم.

جمع می شویم و از هم می پرسیم آیا می شود یک بار دیگر در ایران انتخابات برگزار کرد و لبخند زد؟ می شود آیا با شوق به پای صندوق رفت؟ آیا باز پیش از انتخاباتی در خیابان ها خواهیم رقصید؟ آیا روزی اسم شما از صندوق ها در خواهد آمد؟ و همیشه کسی هست در جمع که لبخند می زند و می گوید، می شود. می شود چون ما رویایی داریم. ما سفیران سبز امیدیم تا دیوار کوچه اختر فروریزد و بر ویرانه های آن، بر ویرانه های ایران، همه با هم وسیله ای باشیم تا کرامت انسانی را... تا عزت و هویت ایرانی... تا اشتغال را دغدغه... تا از حق ملت... تا تحقق جامعه ای پر از امید و نشاط...

آقای میرحسین موسوی
صحنه در انتظار شماست
لبیک پیر ما
لبیک




۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

خانم شیرین عبادی، نجات نرگس امروز تنها نجات نرگس نیست. کاری بکنید


خانم شیرین عبادی،

مزاحم اوقات شدم برای درخواستی که تا به حال از شما نداشته ام. هیچ کدام نداشته ایم. انتظار برای تغییر شرایط ایران به صرف گرفتن جایزه نوبل انتظاری غیر واقعی و بی انصافانه است. در عین حال هرکس بتواند ذره‌ای برای این کشور، برای این همه ظلم و تجاوز به حقوق انسان‌ها در ایران کاری کند، کار بزرگی کرده است. ولو این کار فقط لغو یک سنگسار، یک قصاص، و یا آزادی یک بهایی باشد. ولو این کار را یک کودک با معصومیتش بکند، شما با جایگاه ویژه تان بکنید، یا امثال نرگس محمدی با روزه گرفتن هاشان...

راستش دلیل اصلی نوشتن این نامه همین مساله نرگس محمدی است. نرگس را حتماً می شناسید، حتماً می شناسید. میزگرد داشته اید، جاهایی هم نظر بوده اید، به نوعی همکار بوده اید. نرگس حالا در زندان است حتماً می دانید، نرگس به جرم عوضیت در کانون مدافعان حقوق بشر به یازده سال حبس محکوم شده، اخیراً دست به اعتصاب غذا زده، حالا هم که دارد می میرد. می دانید؟ نرگس دارد می میرد، خیلی‌ها دارند می میرند، چه به تدریج و چه ناگهانی. اما نرگس...نرگس طور دیگری است، طور دیگری عزیز است، نمی‌دانم به خاطر آن دو کودک معصومش است که حالا از دیدارشان محروم شده، یا به خاطر لبان خندانش که حالا خشک شده و مدتی است جز دم و بازدمی از آن عبور نکرده است، یا به خاطر اسطوره بودنش، نرگس طور دیگری است...

آخرین گزارش حقوق بشر شما را خواندم. اشاره تان به وضعیت نرگس را هم خواندم. اما نجات نرگس حالا عظمی راسخ تر از اشاره و گزارش می خواهد. نجات نرگس حالا یک اراده قوی می‌خواهد و انسجام و فداکاری از جانب همه فعالین حقوق بشر در خارج کشور. از جانب همه آن‌ها که صدایشان شنیده می شود. از جانب شما.

خانم عبادی نجات نرگس امروز تنها نجات نرگس نیست. شاید نجات خیلی از زندانیان سیاسی باشد، یا حداقل زنها، یا حداقل بیماران. نجات نرگس گام بزرگی است، شاید بزرگ‌تر از احقاق حقوق اقلیت‌ها و بهائیان و محکومین به اعدام و سنگسار نباشد، اما حالا دیگر همه می دانیم، همه می‌دانیم که احقاق حقوق همه هموطنان ایرانی تبار، نه از کانال گزارش ها و اخبار و درد دلهای ما خارج نشینان، بلکه تنها از مجرای بزرگ زنان و مردانی می‌گذرد که با همه تهدید ها و ترس ها، این حقوق پایمال شده را از داخل کشور پیگیری می کنند. از مجرای نرگس هایی می گذرد، که همسر و فرزندان و حتا جان خود را قربانی آرمانشان می کنند.

خانم عبادی کاری بکنید، نجات نرگس محمدی امروز برای ما، گامی بزرگی است برای آزادی، و این شاید به دست شما ممکن شود. خانم عبادی، شاید، شاید، به دست شما ممکن شود...

۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه


دوباره رای خواهم داد. 
دوباره در صف مساجد و مدرسه ها، در صف صندوق های رای کنسول گری ها، صبورانه خواهم ایستاد.
دوباره رای خواهم داد، دلم برای انگشت آلوده به جوهر تنگ میشود. جوهری که از انگشت پاک نمیشود، تا چند ساعت، یا چند روز،
جوهری که ایستادگی میکند تا پایان شمارش، تا ایمان به اینکه شمرده شده است.
اما میدانم که دوباره رای خواهم داد. میدانم چون من یاغی نیستم، من شورشی نیستم. من انسان مدنی ام. و رای خواهم داد
رای خواهم داد چون من رویایی دارم
رویایی که فقط با رای من به دست می اید

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

جایزه ویژه برای قتل... هر مومن یک قاتل

از جایزه برای قتل شاید آنها که اهل فیلم هستند بیشتر از همه به یاد فیلم های کابویی آمریکایی و آنها که اهل کتاب هستند به یاد افسانه های کودکی یا داستان های تاریخ ستمشاهی! بیافتند. البته گروه دیگری هم وجود دارند که شاید یاد داستانها و روایات مذهبی بیافتند. درهمه این داستانها فرد ظالم یا مستبدی به شرط دریافت سربریده عاصی، یا دشمن، یا راهزن، جایزه های کلان به قاتل پرداخت می کرد. جایزه چنان وسوسه انگیز بود که کار با بریدن سر مقتول به انتها نمی رسید. بلکه سربریده آغاز جنگ جدیدی می شد به طمع آن جایزه و چه بسا خونهایی هم بر سر آن سر ریخته می شد...

ناگفته نماند که در بعضی داستانها سر بریده متعلق به یک فرد واقعا جانی یا ظالم بود، مثلا آنجا که مختار بر سر بریده شمر سجده شکر به جا آورد. ذکر این نکته از این بابت لازم است که بحث ارزش گذاری و حقانیت قاتل یا مقتول نیست.

تمامی این حاکم ها، چه شهردارهای فیلم های آمریکایی، چه پادشاهان مستبد و چه حاکمان بی دین، ناچار با استفاده از ابزار زور، به وسیله افراد خود یا با تهییج افرادی خارج از دایره نفوذ خود، مخالف و معاند را سرکوب می کردند. جایزه های کلان به ویژه وقتی مورد استفاده قرار می گرفت که مجرم از دایره حکومت حاکم خارج می شد و با اینکه دستش به او نمی رسید اما هنوز تهدید جدی برای حاکمیت وقت شمرده می شد. بدون شک در هیچ یک از این دوران صحبتی از دموکراسی، حقوق مدنی، مبارزه بدون خشونت، فرهنگ گفتمان، و آزادی بیان وجود نداشت.

هرچند در مدرن ترین و آزاد ترین جوامع نیز توهین به مذاهب و اعتقادات جامعه مکروه و محکوم است، اما صدور فرمان قتل، آن هم نه با محکومیت قانونی و حکومتی، بلکه به شکل فرمان مدنی و وظیفه شرعی، مقوله دیگری است.

امروز با تعیین جایزه ویژه برای قتل، جایزه ای که به گفته سایت شیعه آنلاین توسط یک خیر! پرداخت خواهد شد، جایزه ای که هیچ معلوم نیست کجا و چگونه به دست قاتل خواهد رسید، هر ایرانی و شیعه زیر خط فقر را تبدیل به یک قاتل بالقوه می کند. ترویج خشونت و تبدیل شهروندان عادی به قاتلین بالقوه و به زودی بالفعل مقوله ای است که هرچند در دنیای مدرن تنها در فیلمهای تاریخی پیدا می شود، اما در دنیای اسلام هیچ وقت واقعا تبدیل به یک ضد ارزش نشد. صدور فرمان قتل و مثله کردن معاندان دین اسلام امری است که نه تنها هرگز از سمت حاکمان دینی محکوم شمرده نشد، بلکه حتا در میان مردم عادی به عنوان تنبیه و مجازات عمل مقبول افتاد.

البته در جوامع مذهبی و اسلامی که تمدن و دموکراسی را تنها در کتاب ها می خوانند و هرگز هیچ بندی از آن را زندگی نکرده اند، در جامعه ای که جوان تحصیل کرده پرشور آزادی خواه فریاد "می کشم می کشم آنکه برادرم کشت" سر می دهد و اکثریت هم نسلانش را با خود همراه می کند، در جامعه ای که بریدن دست و پای یک دزد حرکتی برای رسیدن به آرمانشهر دینی شمرده می شود، در جامعه ای که نماینده اش در ازای تصویر کارتونی که از او چاپ شده جز به شلاق و خون رضایت نمی دهد، جایزه صدهزار دلاری برای قتل یک خواننده چندان هم دور از ذهن نیست.

هرچند اخلاق گرایان در جامعه مذهبی ایران کم نیستند که حاضر نیستند دست به خون کسی آلوده کنند، اما مومنین نیازمند هم وجود دارند که شاید هرشب با وسوسه قتلی می خوابند که پاداش آن تضمین دنیا و آخرتشان است...

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

وقتی مرد سنتی زن مدرن می خواهد

زن مدرن باید شیک بپوشد، باید به موهایش برسد، موی سفیدش را رنگ بزند، کمی آرایش داشته باشد، زن مدرن باید ناخن هایش حتما مانیکور داشته باشند و بوی عطر بدهد. زن مدرن مخصوصا در جامعه باید طوری باشد که باعث افتخار مرد بشود. اما مرد سنتی دوست ندارد زن آنقدر افراط کند که شاخص، بارز، یا انگشت نما شود.

زن مدرن باید سر کار برود، باید در خرج خانه به عنوان یک انسان، مثل یک مرد، شریک باشد. زن مدرن باید در اجتماع پا به پای مردان بجنگد و فعالیت کند. زن مدرن باید بتواند جایگاه انسانی خود را در جامعه پیدا کند. البته مرد سنتی دوست ندارد زن بلند بخندد، لاس بزند، با مردها جوک بگوید، و یا حتا برای لحظه ای از آداب خشک معاشرت با نامحرم خارج شود. 

زن مدرن نباید خلق و خوی زنان نسل قدیم را بگیرد. زن مدرن نباید ایراد بگیرد، غر بزند. زن مدرن نباید گیر بدهد، حسودی کند، شک کند. زن مدرن باید اخلاق مدرن داشته باشد. البته مرد سنتی دوست دارد خانه تمیز باشد و زن در رختخواب تمکین کند.

زن مدرن نباید اولویت را به کارهای خانه داری و نظافت بدهد. البته مرد سنتی دوست دارد زن مدرن قرمه سبزی را به خوبی مادرش بپزد و او هم در پاسخ، هربار تعجب کند که یک زن مدرن به این خوبی قرمه سبزی می پزد. مرد سنتی دوست دارد دکمه افتاده پیراهنش را به زنش بدهد و زن بگوید من که خیاطی بلد نیستم و مرد بگوید تو خیلی باهوشی و زن بدوزد. 

زن مدرن جشن عروسی نمی خواهد. زن مدرن به مهریه اعتقاد ندارد. زن مدرن طلا و جواهر دوست ندارد. زن مدرن اعتقاد دارد تن زن فروشی نیست و به ازای کار در منزل هم خرجی و نفقه نمی خواهد. زن مدرن مظاهر سنت و اسلام تحمیلی را نشان عقب ماندگی می داند و تن به این اعتقادات کور قدیمی نمی دهد. البته مرد سنتی حق طلاق و حضانت کودکان را برای خود محفوظ می دارد و اگر زن طلاق خواست مثل یک مسلمان واقعی برای حفظ ناموسش از این امر جلوگیری می کند.

زن مدرن یک مفهوم مدرن از یک زن مظلوم است.
این مدرنیته مردانه از تحقیر و تلخی زنانگی کم نمی کند،
این مدرنیته مردسالار تنها باری است بر دوش زن، وقتی که مرد سنتی زن مدرن می خواهد

۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

خاتمی چی

خاتمی، پدر جان، ما را شاید خوب نشناسی. به ما می گفتند خاتمی چی. هر جا نشستیم تو را به حق پدر اصلاحات ایران دانستیم. هر جا سخن گفتیم تو را پدر فرهنگ گفتمان خواندیم. هر جا پرسیدند تو را صدای خود خواندیم. اینطور شد که به ما گفتند خاتمی چی.


پدر جان ما را شاید خوب نشناسی. ما همانها هستیم که هر که هر چه از تو گفت بی پاسخ نگذاشتیم. رگ های گردنمان را چون پسری برای پدر پرخون کردیم که رویمان زرد نشود. گفتی انتخابات رقابتی و نشد، گفتیم با جنگ که چیزی حل نمی شود. گفتی موسوی به جای من و نشد، گفتیم مهم ایستادگی است بر سر خواسته های برحقمان. گفتی بخشش رهبری، گفتیم پدرمان بزرگوار است. گفتی آزادی زندان سیاسی در ازای شرکت در انتخابات، گفتیم اگر رای ما حتا به قیمت آزادی یک زندانی باشد، به روی چشم پدر. اینطور شد که به ما گفتند خاتمی چی.


گفتی رای نمی دهیم و دادی... نفس خاتمی چی ها در سینه حبس شد. همه سرگردان، همه منتظر، همه چون فرزندی که پدرش زیر تیغ جراح، همه در انتظار تکذیب. همه سکوت. و حالا همه اشک. و حالا به آنها که امروز اشک ریختند، هنوز می گویند خاتمی چی...


پدر جان امروز می فهمم که اشک یتیم فقط از فقدان پدر نیست، بلکه از ترس است. ترس بی قیم شدن، ترس آینده، ترس تاریکی. ترس فردا. و ما از خود می پرسیم اصلاحات بی خاتمی چه می شود؟ و ما می گوییم پدر اصلاحات ایران، پدر همه خواسته های مشروع جوانان ایران، قیم فرهنگ گفتمان، از زیر تیغ جراح در آ و حرف بزن. چیزی بگو. هرچه که باشد. بگو که جانی نجات دادی، بگو که هواداران گفتمانت را از حبس و حصر بیرون کشیدی. بگو که قیمت مهری که در شناسنامه ات خورد بالاتر از آنهمه الله و اکبر بود. پدر جان چیزی بگو، هرچه که باشد. و ما خواهیم ایستاد. به حرمت پدری ات. و اینطور است که فردا هم به ما خواهند گفت خاتمی چی...

۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

نوشته ای بر رمان افغانی/ نوشته عارف فرمان


افغانی این که می نویسم نه نامه عذر و بهانه است، نه پوزش و شفاعت. این که می نویسم رنج نامه است، این که می نویسم شرم نامه  ای است از ملتی که غرورش به عرش می رسد و طبعش به فرش می ساید. ملتی که از نژاد به کورش کبیر و حقوق بشرش می نازد، در ادب گلستان و بوستان می پراکند، و در عمل هر مظلومی حتا چماق و تازیانه بر سر مظلوم تر می کوبد. این که می نویسم فریاد دادخواهی ملتی است از خودش، از ظلمی که بر خودش می دارد و هتک حرمتی که بر خودش می کند و جفایی که بر فرزندان مرز و بومش می راند. اما تو افغانی، مهمانی، غریبی، و دلت می شکند...

خرده بر ملتی می گیری که چرا تو را افغانی می خوانند به جای نامت، و پشت بندش از توهین و تحقیر زنجیر می سازنند بر روحت. افغانی فلان و بهمان، افغانی گند زد به شهر ما، افغانی و جد و آباد. خرده می گیری و نمی دانی نامها دیرزمانی است از ادبیات ما رخت بربسته اند و جای خود را به القاب و صفات داده اند. خرده بر ملتی می گیری که به جای افغانی هر مظلوم و اقلیتی را می خوانند و ناسزا می گویند. به جای افغانی، تو بگو دهاتی، بگو ضعیفه، بگو ترک، بگو سیاه برزنگی، بگو ملخ خور، بگو دخترکان بزک کرده تهرانی. ... اما تو افغانی، مهمانی، غریبی، و دلت می شکند...

شکایت از برده داری افغانی می کنی و خبر از دل ایرانی نداری. ایرانی که داخل کشور ایرانی را به بیگاری می کشد و در خارج به بردگی. ایرانی در داخل کارگرش را از بیمه و اضافه مزد محروم می کند و در خارج حتا از حقوق حداقلی یک کارگر سیاه. ایرانی که در داخل کارگرش را از پرکاری کارگر افغانی می ترساند و در خارج از زیبارویی کارگر خارجی. باز خوشا به حال ملتت که در غربت ایرانی دست وطن دارتان می گیرید و دست اندازی نمی کنید. درد دلت ندهم افغانی که دلی پر رنج داریم از یکدیگر و سینه ای پر آه. اما تو افغانی، مهمانی، غریبی، و دلت می شکند...

ناگفته را تمام کنم افغانی، ظلمی که بر تو رفت از شکم سیری ملتم نبوده. خشم ما از بی نیازی و تنفر ما از اخلال در شادی مان نبوده. می دانم که تو درکشورت از عرفان مولانایی و صوفی علی اللهی می خوانی و آن را در کوچه پس کوچه های ایران نمی یابی و آرزو می کنی چون پرنده ای مقصد درستی برای هجرت انتخاب می کردی. اما پناه به ملتی آورده ای که خود هزاره هاست که در جستجوی پناهند و نمی یابند و مقصر را نه در خود و نه در بالا دست، که در هر پرنده بی پری که به زیر سقفشان پناه می آورد می جویند. ما خود از ظلمی که برخود می کنیم خسته ایم، اما تو افغانی، مهمانی، غریبی، و دلت می شکند...

افغانی ببخش. همسایه بر ایران دعا کن برای رحمت. چنان که ما دعا می کنیم بر افغانستان برای فردایی بهتر. برادر اگر آن همه تجاوز به دختران سرزمینم و قتل و دزدی را بخشیدی بر مردانی ازسرزمینت، با عذر ناچاری و نادانی و نداریشان، ظلمی را که بر وطن دارانت رفت و توهین و خشم و سخره را بر وطن دارانم ببخش با همان عذر. شاید این بخشش، همه ایران را بیژنها کند با دستی باز و روحی انسانی، و همه افغان ها را عارف فرمان ها کند با چشمی پاک و دلی روشن. این دو ملت شاید آشتی کنند، شاید اگر تو ببخشی...


۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

من رای نمی دهم، حتا اگر عمویم نامزد انتخابات باشد

من رای نمی دهم. من رای نمی دهم.
من جواب خون را با خون نمی دهم، اما از خون نمی گذرم.
از برادر شهیدم رایت رو پس می گیرم
من از رایی که پس نگرفتم
از برادری که شهید
از پدر محمد مختاری که اگر جنگ بود پسرم دست خالی بود
من از مادرهایی که در پارک ها حق ندارند
من حتا اگر در همه اعتراضات خانه می نشینم
من از اشک چشمان مادرم روز انتخابات
از پدر انقلابی ام که حالا هنگام اخبار بزن فارسی وان
من از پیام مقاومت بهمن امویی
من رای نمی دهم، من رای نمی دهم.
زنگ نزن عمو جان، شناسنامه ام گم شده.
اگر پدر پیدایش کند، پاره اش می کنم.
اگر گزینش دانشگاه بخواهد می سوزانمش.
من رای نمی دهم
من اگر برای نجات رئیس جمهورم از خانه بیرون نمی روم.
من اگر خود را در معرض تیر تفنگ بچه بسیجی ها نمی گدارم.
موسوی یک سال دیگر هم که در خانه اش حبس می شود.
اما من رای نمی دهم.
و روزی که آزاد شد با افتخار
روزی در چشمانش نگاه خواهم کرد
و در چشمان کودکانم
و خواهم گفت:
من هم به سهم خودم مبارزه کردم
من رای نمی دهم