۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

مخالفت با حجاب اجباری، خاطره

حجاب برای من نماد بزرگ شدن بود. اجبار؟ نمی دانم. تا زمانی که هنوز می شد بی حجاب در خیابان ها رفت و دستگیر نشد، آرزوی سر کردن یک روسری هر شب و روز با من بود. روسری یعنی زن، یعنی بلوغ، یعنی هویت. خوب یادم هست مادرم دو تکه پارچه صورتی و آبی در کمد داشت که همیشه می گفت اینها را گرفته ام دورش را می دوزم و بزرگ که شدید می توانید سرتان کنید. من بارها و بارها این پارچه هارا سر می کردم، چهار گوش را سه گوش می کردم، چهار تا می کردم و شال می شد. دوباره سه گوش، و مادر که "بچه جون پارچه دوخته نشده، خراب می شه دیگه برات روسری نمی دوزم ها" و من که " مادر پس کی می دوزی؟" "می دوزم مادر، می دوزم، دیر نمی شود". مادر تا آخرین روزهایی که می شد نگذاشت روسری بپوشیم. اگر آن نیمه رگ سنتی پدر نبود و خانه نیمه ساز وسط خیابان شاید چند سال دیگر هم زمان می برد تا ما روی پیراهن و شلوار مردانه نوجوانی یک روسری هم بیاندازیم. چند سال دیگر هم زمان برد تا مادر راضی شود به جز مانتوی سرمه ای مدرسه پولش را به قول خودش "حروم" مانتو کند برای دو دختر دبیرستانی اش. و ما راضی و خشنود از این پول حرام شده که شده بود سند بزرگسالی ما و حالا می توانستیم مانتوی خفاشی بپوشیم و با دختر عمه جان برویم پارک قیطریه. از همه بهتر آن چفیه بود که هم نشانی ازخاکی بودن و باحال بودنمان داشت و هم بیعتی بود با جبهه های جنگ که عمه جان گفت با این چفیه بیرون نرو، گفتند اگر چفیه را دختران روسری کنند می گیرندشان. اینطور بود که اجبار کم کم وسط آمد. اجبار فقط اجبار حجاب نبود، تصمیمی بود که هر روز برای ما گرفته می شد و فشاری که اعمال می شد تا جایی که کابوس شبهایمان می شد که اگر جوراب نپوشی پایت را می کنند تو گونی پر از سوسک و اگر این ماه سیاه نپوشی می گیرند می برندت فلان جا و قانون ها که جا به جا و روز به روز عوض می شد و در این همه تنوع قانون و تنوع سلیقه یک چیز مشترک بود و آن زور و تهدیدی که شخص اعمال کننده سلیقه می توانست بر سر شخص اهمال کننده آن سلیقه بیاورد. 
خوب یادم هست روزی که از سرناچاری گرمای چهل درجه تابستان و سیاهی پوشش ماه محرم گرمازده و بی حال به مسجد رفتم تا آبی به سر و روی خودم بزنم، خوب یادم هست که زنان وضوگیران چطور چون زن برهنه ای که برای خودفروشی به میدان شهر آمده نگاهم می کردند، و آنان که متدین تر بودند به نگاه هم بسنده نکرده بلکه چند کلامی اندرز، تاسف و کمی هم دشنام در خانه خدا به من بنده خدا نصیب کردند. اجبار در حجاب به کمیته و وزرا و مدرسه و حراست ها محدود نمی شد، زنان چادری در کوی و برزن اجازه داشتند به غیر چادری ها تذکر بدهند. روزی زنی پای باجه تلفن مچم را گرفت که "این گردن بازت را پسر من می بیند گناهش پای توست. بعد نگویید پسر ها بدند، دخترها هرزه شده اند" و کرامت انسانی من فروریخت. و من خاموش. از ترس. روزی مردی از انصار در دانشگاه از کنار من رد شد و به نجوا گفت "حجابت رو درست کن" و من درست کردم، و فروریخت، خاموش. روزی زنی ... و من خاموش. روزی مردی... و من خاموش. از ترس وزرا بود یا نگاه های تشنه مردان خیابان که دیگر مادر هم می گفت مادر این خیلی تنگ است، پدر می گفت خیلی کوتاه است، خواهر می گفت امروز شهادت است این را نپوش، و روزی  را دیدم که پسرم، نوه زنی که هرگز از پارچه هایش روسری ندوخت کنارم راه برود و بگوید چه بپوشم و روسری ام تا کجا می تواند عقب برود.


اولین تجربه حضورم در دانشگاه های فرنگ، و زیباترینش، حس آزادی و انسانیت به من داد. برای رسیدن به محوطه دانشگاه از هیچ حصار و در و دروازه "فاطمه کوماندو" یی رد نشدن بهترین حس کل دوره دانشگاهی من بود... اولین روز دانشگاهم بی آنکه دستمالی برای پاک کردن به لب بکشم یا سنجاق قفلی کوچکی برای تنگ کردن مقنعه هدیه بگیرم، پرخاطره ترین روز در تحصیل من است. و اینجا می بینم که چطور دختران نیمه برهنه سوئدی، با زنان با حجاب پاکستانی، و دانشجویان برقع پوش سومالیایی سر کلاسها می نشینند، با هم پروژه بر می دارند، حرف می زنند، می خندند، قهوه می خورند، بی آنکه اجازه دهند امر به معروف جایگاه انسانی کسی را نسبت به دیگری تغییر دهد.

اینها را می بینم و با خودم می گویم، شاید، شاید روزی هم در ایران ما، نه چادری ها به ما بگویند بپوش و نه ما به آنها بگوییم نپوش...

این متن اولین بار در صفحه فیس بوک برابری منتشر شد: https://www.facebook.com/page.barabari

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

دیده ام من که ماه می روید

دیده ام من که ماه می روید

دیده آیا کسی که چوبه ی دار،چوبه ی خشک دار گردد سبز؟!دیده ام من قسم بر آن سر سبزچوبه ها چون چنار گردد سبز*دیده آیا کسی که در شب تارسبز گردد ز چوبه ی داری،آفتابی، ستاره ای، ماهی؟دیده ام من قسم به او، آری!*دیده ام من که ماه می رویدآفتاب و ستاره می رویدهر کجا ریخت خون پاک شهید،لاله از سنگ خاره می روید*دیده ام من که دیو می شکندمثل یک شیشه ی ترک خوردهزیر پای سکوت می ریزددیو بی رحم، زرد و پژمرده*دیده ام من بنفشه می رویددر دل برف، در دل سرمایعنی ای دوستان سبز اندیش!شد بهاران ز گرد ره پیدا

برای مشاهده کلیپ:
http://www.youtube.com/watch?v=9o2ebhMOlg4


۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

آقای میرحسین سلام


حالتان چطور است؟ حال شما که دیگر بخشی از تاریخ ماست، حال امروز شما درس تاریخ نسل های فردا خواهد شد. فردایی که ما همه چشم انتظارش نشسته ایم و نمی آید. و امروزی که با این حال شما هی کش می آید. امروزی که غروبش طولانی است و حتا شب نمی شود که امید سپیده باشد. اما ما که می دانیم، ما که خوب می دانیم که هیچ غروب خونینی ابدی نبوده است. 


می دانید چند وقت است از حالتان بی خبریم؟ بیش از پانصد روز است که فقط گاه گاهی حال خسته میرمان را از قاصدان پنهان کوچه اختر می شنویم. حالا گاهی فکر می کنم ای کاش قبل از اینکه کوچه اختر را آجر کنند، گاهی از آنجا رد شده بودم. ای کاش آن سد کوچه تان را می توانستیم چون دیوار برلین بشکنیم و آزادی به ارمغان بیاوریم. حالا گاهی فکر می کنم با شکستن دیوار کوچه اختر، کسی که آزاد می شود شمائید؟ یا ما که این همه سال در این حصر نه شرقی نه غربی مان بال و پر زده ایم و در زیرزمین ها سرود خوانده ایم و با فونت های ناشناس مقاله نوشته ایم. شما آزادید آقای موسوی، شما برای شکستن حصر ما آمدید، وگرنه شما که نقاشی می کشیدید و رها کرده بودید. 


درد دلتان ندهم، گفتم بنویسم که بدانید که این بیرون هنوز هم مانده ایم چند نفری که امید را نشان اعتراض می دانیم و خانه هایمان را قبله یکدیگر قرار داده ایم. چند نفری که اگر ادعای اکثریت نداریم، اما امیدواریم، اگر خشمگین نیستیم، اما راسخیم، اگر آواره ایم، اما رویایی داریم. ما رویایی داریم، رویایی که برای رسیدن به آن نمی جنگیم. ما برای رویایمان حرف می زنیم، می نویسیم، لبخند می زنیم. دور هم جمع می شویم. از همه مهمتر، ما هنوز دور هم جمع می شویم.

جمع می شویم و از هم می پرسیم آیا می شود یک بار دیگر در ایران انتخابات برگزار کرد و لبخند زد؟ می شود آیا با شوق به پای صندوق رفت؟ آیا باز پیش از انتخاباتی در خیابان ها خواهیم رقصید؟ آیا روزی اسم شما از صندوق ها در خواهد آمد؟ و همیشه کسی هست در جمع که لبخند می زند و می گوید، می شود. می شود چون ما رویایی داریم. ما سفیران سبز امیدیم تا دیوار کوچه اختر فروریزد و بر ویرانه های آن، بر ویرانه های ایران، همه با هم وسیله ای باشیم تا کرامت انسانی را... تا عزت و هویت ایرانی... تا اشتغال را دغدغه... تا از حق ملت... تا تحقق جامعه ای پر از امید و نشاط...

آقای میرحسین موسوی
صحنه در انتظار شماست
لبیک پیر ما
لبیک