۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

فرنود یا فرناز

داستان داستان شرع نیست، داستان عرف هم نیست. داستان داستان خاله نرگس هم نیست، داستان فقط داستان صدا و سیماست. آنقدر در این مدت اعتماد ها شکسته شده و به شعور مردم با تحصیلات و با سواد توهین شده و غرور ها جریحه دار شده که هیچ اشتباهی را به این نهاد دولتی وابسته به رهبری نمی بخشند.

فیس بوک و یوتیوب پر از فرنودهاست، مجریهایی که اشتباه می کنند، گویندگانی که تپق می زنند، دوربینی که اشتباه می گیرد، و  مردمی دلشاد می شوند که سوتی سوتی، از صداوسیمایی که یک سرش اسلام است و یک سرش مهدویت انتظاری هم جز معصومیت نمی رود. 

قضیه فرنود اما کمی فراتر رفت. جایی به بهانه سرکوب های جنسی، جای دیگر به بهانه محدودیت های صدا و سیما. البته اگر کسانی بیننده های واقعی تلویزیون ایران باشند و به فیس بوک بسنده نکنند، باید بدانند که اتفاقا برنامه هایی بسیار جذاب تر و تحریک کننده تر وجود دارد. برنامه های زنده مذهبی بویژه در بخش پرسش و پاسخ بارها به بررسی جزئیات اموری مانند غسل جنابت از دید روایات و احادیث پرداخته اند که نه تنها نمی شود آنها را در هر سن و سالی دید، بلکه در کنار سایر اعضا خانواده هم باید بسیار احتیاط کرد. 


آیا فرنود ساختار شکنی کرد یا یک حرف عادی زد که صدا و سیما آن را سرکوب کرد؟ آیا این قبیل مسائل برای همه لایک زنندگان صفحات فرنود عادی است و حالا فقط مشغول مبارزه با سرکوبگران جنسی اند و اصل موضوع و کلمه برای آنها جذابیتی ندارد؟ آیا فرنود در آینده تحقیر خواهد شد؟ آیا سوال خاله نرگس محبوب بچه های ما خصمانه بود؟ آیا خاله نرگس باید فردا جوابگوی فرنود باشد؟....جواب این سوالها روشن نیست. هرچند احساس امروز و فردای فرنود بستگی مستقیم به برخورد خانواده و نزدیکانش با این قضیه دارد، با این حال فکر نمی کنم در جامعه مردسالاری که صاحب شوشول نه تنها صرف داشتن آن به خود می بالد، بلکه از کودکی با ترکیبی از این کلمه و طلا، خوشگل، بخورم و غیره بزرگ می شود از یادآوری این خاطره در نوجوانی و بزرگسالی چندان مکدر شود.

سوال باقیمانده این است که اگر به جای فرنود، فرناز از شستن خود سخن می گفت ... سوالی نیست، بهتر همان که حالا که مجالی فراهم آمده همه تظاهر به آزاداندیشی کنیم و جوک بسازیم. بهتر همان که حالا که دولتی نه چندان مردمی هست همه محدودیت ها و سرکوب ها را سر او بیاندازیم و چنان وانمود کنیم گویی این دولت و صداوسیمایش وصله ناجور هر ایرانی است و این همه هیاهو و از خود بیخودی برای یک کلمه از دهان یک کودک از ذهن باز و حمایتگر ما می آید. 

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

 یا مقلب القلوب والابصار
فریاد
یا محول الحول والاحوال
فریاد
بوی خون 
حبس نفس
آه
سکوت
فریاد سکوت
یا مدبر الیل و النهار
آیا امروزت شب خواهد شد؟
کداممان باز خواهیم گشت؟
چشم ها به خورشید دوخته و گوش همه مادران به پرده ها چسپیده
مادرانی که در انتظار فریاد ظفر نیستند
در انتظار خبر نیستند
اما امروز نیستیم که خبر بیاوریم
که ظفر بیاوریم
امروز از ترس مبادا 
که از دست ندهیم
از ترس حصر ها و حصارها هستیم
برای فردا روزی هستیم
که نمی دانیم اگر نباشیم چه بر سر ایمان و آرمانمان خواهد آمد
از ترس جن گیرانی که ردای سلیمانی خواهند پوشید
از ترس فال گیرانی که مرگ در تقدیرمان می بینند
یا محول الحول و الاحوال
مگر وعده ندادی حال قوممان را عوض کنی
اگر انفاسمان را متحول کنیم
کجایی ببینی،
مادرانی که فرزندانشان را در پستو ها پنهان می کردند
امروز از زیر قرآن ردشان می کنند
مردان فوممان امروز نقاب سبزبه همسرانشان هدیه می دهند
کجایی ببینی
همه ایران زمین امروز با وضو به خیابان ها می آیند
با اشهد به کوچه می روند، به سر مزار عزیزانشان حتا تشهد گویان می روند
انفاسمان را ببین
چه همه گذشت شده ایم، عشق شده ایم، اتحاد شده ایم
انفاسمان را ببین
چه بخشنده شده ایم، چه مهربان شده ایم، ببین همه چه شبیه به تو شده ایم
انفاسمان را ببین و حال فوممان را تغییر بده
این قوم خسته است، امان بده
بی تاب است، آرامش بده
به حرکت افتاده، برکت بده
یا محول الحول ولاحوال
حول حالنا الی حسن الحال

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

آقای ابطحی، خوش به حالت که چنان ایمانی داری که چنین بهایی می دهی

عکست را نکاه می کردم آقای ابطحی، چشمم پر از اشک شد. نه به خاطر وزنت که به وضوح کم شده و وزنه هم نمی خواهد، نه به خاطر آن گودی زیر چشمات که نمی دانیم از بی خوابی است، یا آن درد ها که کشیده ای، یا آن قرصها که فارغت می کرده، نه به خاطر آن خط کنار بینی ات و روی پیشانی ات که تازه است و بوی خون می دهد، چشمم پر از اشک شد به خاطر آن لبخندت که رفته، و نمی دانم آیا روزی بر می گردد...

برادر، به چهره ات نگاه می کنم و اعترافاتت را می خوانم و غبطه می خورم. از کجا پیدا کنیم چند نفری با چنین ایمانی که نه برای خودشان ، که برای ملتی که شاید قدر هم ندانند، و برای تاریخی که شاید زود فراموش کند، و برای کودکان به دنیا نیامده ای که شاید هرگز نفهمند چه گذشت، از مال و جان و ردا و قطعه قطعه جسم خود بگذرند. کجا پیدا کنیم برادر که اگر تعدادتان به 100 می رسید، حالا ایران گلستان بود. 

آقای ابطحی، خوش به حالت که چنان ایمانی داری که چنین بهایی می دهی. ما نداریم، که اگر داشتیم، ایمان جرات می آورد و جسارت می آورد و امید می آورد و مبارزه می طلبد. که اگر داریم چون تو نداریم، که چند صباحی الله اکبر می گوییم و فردا که درسمان تمام شد، آن طور که آموخته ایم -از پدرانمان و تجربه این 30 سال و آن 100 سال و این تاریخ 2000 ساله- می رویم دنبال لقمه نانی، که همیشه شنیده ایم، تو اگر مردی، گلیم خودت را از آب بکش و مردم را واگذار به لیاقتشان

چه بزرگی مرد، که حتما اینها را شنیده ای، و ما را به لیاقتمان وا نگذاشتی

۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

خوبه که بدونیم هفت سین چیه

چرا سین: سین اول حرف سپند به معنای مقدس است و در دین زرتشت اهورا مزدا و ۶ اشاسپندان هفت مقدس بودند، به احترام آنها هفت نشانه ای که برای سفره نوروز انتخاب شد با سن شروع میشود

سبزه: نشان رویش
سمنو: خیر و برکت (سمنو از جوانه گندمه تازه درست میشود
سیب: زایش (سیب نشانه کودک دختر است
سنجد: عشق و دلدادگی (در هنر ایران باستان درخت سنجد نشانه زن است
سماق: مزه و چاشنی
سیر: سلامتی (سیر به عنوانه داروی بسیاری از بیماری ها
سرکه: شادی و صبر (درخت انگور سمبل شادی و گرفتن سرکه از آن نیازمنده صبر است
و اما:
آنچه که ما به عنوان اسفند سر سفره میگذاریم با اینکه سین ندارد در اصل سپند بوده و به نشانی بوی خوش و محافظت بر سر سفره قرار میگرفته.
هفت سن از این هشت سین برای سفره کافی بوده است، و همانطور که میبینید همه از طبیعت گرفته میشوند.
باقی اجزا:
سکه: به عنوان نماد ثروت بدان اضافه میشود
تخم مرغ رنگی: به عنوان نماد باروری اضافه میشود (جالب است که در بعضی مناطق عشایری به جای تخم مرغ بره را رنگ میکردند و هنگام تحویل سال نزدیکه سفره نگاه میداشتند)
ماهی : مقالات زیادی در چند سال اخیر آماده که ماهی از فرهنگ چینی آماده و قبلا در سفره وجود نداشته، اما به نظر منطقی میاید که در مناطق ساحلی ماهی به عنوان برکت و باروری سر سفره باشد، همانطور که غذای اصلی شب عید ماهی است)
نمک: برکت سفره
برنج یا نان: غذای اصلی به این امید که سفره همیشه پور از روزی باشد
 کتاب یا کتاب مقدس: نشانه خرد ورزی


هفت شین یا هفت سین
آنچه که درباره هفت شین گفته میشود سندیت تاریخی ندارد، هرچند ممکن است یکی از رسمهای باستانی باشد. کسانی که به هفت شین اعتقاد دارند بیشتر کلماتشان حتا کلمات عربی است. مثل شهد یا شراب و عناصر طبیعی نیستند مثل شمعدان. اما روایت دیگری از هفت چین هست که آن ریشه تاریخی دارد. اما احتمال دارد که مربوط به جشن دیگری باشد. هفت سین در ایران به عنوان سرزمین کشاورزی منطقی بنظر میرسد چرا که با آمدن بهار هفت عنصر طبیعی بر سر میز گذشته میشوند. هفت چین هفت سینی غذا بوده که احتمالا در جشن دیگری مورد استفاده قرار میگرفته.
پی نوشت:

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

جواب نامه من از ایران

سلام آهو
خوبی؟

خوب می دانم که سوال بی خودی است. مسخره است این روز ها. بی معنی. اما چاره چیست؟ جوری باید شروع کرد. جوری که همه عادت داریم. پس باز هم می پرسم خوبی؟ و پیش از تو خودم جواب می دهم که نه. خوب نیستم. مثل همه که هر روز می بینی، در هم، شاکی، عصبانی ولی مهربان. نیستی که بدانی مردم تهران چه قدر مهربان شده اند این روزها. همه هوای هم را دارند. همان مردمی که همه را می دریدند تا زودتر سوار مترو شوند حالا چه مهربان از جایی که چه به زحمت نشسته اند بلند می شوند تا پیرمردی چند دقیقه ای را راحت تر بنشیند. شاید این قسمت و عاقبت ما است که فقط وقت مصیبت مهربان می شویم. و این روز ها انگار همه مصیبت دیده اند. همه. هیچ نگاهی نیست که نگران نباشد. هیچ دلی نیست که مضطرب نباشد. موافق و مخاف از واقعه ای مهیب و نا معلوم می ترسند.

همه هر روز سراغ می گیریم از هم. همه هر روز هم دیگر را سفارش می کنیم. همه نگرانیم. پیش از این هم گفته بودم، باز هم می گویم، چاره ای جز امید نیست. باید امید وار بود. باید کاری کرد. باید موثر بود.

می دانم که نگرانی. مثل همه ی بچه هایی که با این همه فاصله پی گیر اخبارند. می دانم که خودت را مسوول می دانی، مثل همه ی ما - و نه تنها درس خوانده ها که همه ی مردم - که اگر فکر می کردیم هر که بیاید در بر همان پاشنه می چرخد، اصلا پای صندوق ها نمی رفتیم که حالا به بهای رای هامان این همه خون بدهیم. می دانم که دل تنگی. می دانم که هوای خیابان های تهران را کرده ای که هیچ وقتی مثل این روز ها خیابان های تهران، خیابان نبوده اند: روزی پاکوب انبوه خشمگینان لب بسته و روزی گرم و رنگین به خون جوانان دل شکسته. مردمی که هر چه امید داشتند، آوردند بی خبر از این که بازی چه اند. می دانی چه می شود؟ این حجم نا امیدی سر به کجا ها خواهد برد؟ همه ی این ها را می دانم. می دانم که باید کاری بکنی. همه باید کاری بکنیم. روی لبه ی تیغ راه می رویم. باید حواسمان جمع باشد. بیش تر از همه وقت. وقت اشتباه نیست. شاید برای جبران اولین اشتباه دیگر فرصتی نباشد.

آهو جان

مسعود با من تماس گرفت و گفت که می خواهی بیایی میان حادثه. از این که کاری نمی توانی بکنی ناراحتی. می دانم. امشب منتظر بودم که آن شوی. گفتم شاید دیر شود برای همین این چند خط را نوشتم تا بگویم باید کاری بکنی. باید موثر باشی. اما بدان که معنای تاثیر فقط حضور نیست. که چه بسا آدم هایی که وسط حادثه "حاضر" اند، اما بی تاثیر. مهم تاثیر است آهوی عزیز نه حضور. سال های شاه را به یاد داشته باش و نقشی که کنفدراسیون دانش جویان داشت. باید تاثیر داشته باشی. می دانی به چه چیزهایی احتیاج داریم که ما این جا ناتوانیم از انجامش؟ و دانش جوهای خارج هم فقط نشسته اند توی شک؟ نه این که کاری نمی کنند، اما کلی کار هست که می توانند و باید بکنند و جز شما ها هیچ کس دیگری هم نمی تواند. نمونه اش را بگویم. ارتباط با تشکل های دانش جویی و مجامع غیر دولتی، برای افزایش فشار روی دولت. این جنگ و گریز خیابانی دیر یا زود تمام می شود. خیالت را هم راحت کنم، به نفع ما تمام نمی شود، چون سلاح دست آن ها است. آهو، اگر این کار ها که امثال شما می توانید بکنید، انجام نشود همه ی این خون ها هدر می شوند.

این جا خفقان حاکم می شود، خون ها را سپور ها به سرعت پاک می کنند، همه خفه می شویم و حالا نوبت شما است. هر جور که می توانید نگذارید جنایت پاک شود. خارجی ها با یکی دو معامله همه چیز را فراموش شده می خواهند. شما باید فریاد کنید. به هر وسیله ای که بهتر می دانید. باید کاری کنید که این جنایت فراموش نشود. نمی دانم چه طور. شما ها بهتر می دانید. نامه نگاری، نمایش گاه عکس، برگزاری جلسات، ...

یک چیز دیگر، این جا خبر نداریم. سانسور علنی شده. می روند توی چاپ خانه ها برای سانسور روزنامه ها. باید سیستمی طراحی کنید برای خبر رسانی. یک میل لیست مطمئن. نمی دانم. باید نشست و فکر کرد. کارهای زیادی هست. باید کاری کرد. باید موثر بود.

آهوی عزیز

اگر دوست داری بیایی، بیا. دیدارت مایه ی شادمانی است. اما برگرد. اگر کاری می خواهی بکنی. این جا را دیر یا زود ساکت می کنند. حیف این همه خون که با ما خاموش شود. این فریاد طنین می خواهد.
25 ژوئن 2009

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

لطفا فقط میرحسین بخواند

سلام آقای میرحسین،
همین الان با خانه تماس گرفتم، به مادرم گفتم که مواظب خواهرم باشد، مبادا در خیابان برود. ما شما را دوست داریم، به شما رای دادیم، اما خواهرم فقط بیست سالش است. نگران من نیستند، من اینجا در امانم.

آقای میرحسین، الان با خانه تماس گرفتم، خواهرم را از درگاه برگرداندم، صدای دعوایش با مادرم می آمد. ما شما را دوست داریم. اما خواهرم فقط بیست سالش است. من اینجا در امانم.

آقای میرحسین، الان با خانه تماس گرفتم، خواهرم نبود. آقای میرحسین، مادر من یک آدم معمولی است. من هم، خواهرم زیاد معمولی نیست، ما قرتی صدایش می کنیم. دوازده ساله که بود مادرم می گفت می ترسم این مثل شما پی درس و کتاب نرود. فقط فکر کفش و لباس است آخر. خواهرم دانشگاه رفت، اما از کفش و لباسش کم نکرد. ما قرتی صدایش می کنیم. عزیز دردانه خانه است. آخر ته تاقاری است. راستی آقای میر حسین، شما فرزند چندم خانواده هستید؟ شما هیچ وقت از ترس جان خواهر کوچکتان کوتاه نیامدید؟ هیچ وقت از آخرین خداحافظی ها، از آخرین کلمات نترسیدید؟ آقای میرحسین، شما هم گاهی می ترسید؟ ما خیلی می ترسیم. ما آن روز که اینجا جمع شدیم و در این کشور وایکینگ ها ستاد موسوی تشکیل دادیم کمی ترسیدیم، روزی که رای مان خوانده نشد و مردم در ایران به خیابان رفتند کمی بیشتر ترسیدیم. روزی که ولی فقیه آشوبگرمان خواند، اسمهامان را حتا در پروفایلها عوض کردیم. ما شما را دوست داریم آقای میرحسین، فقط کمی می ترسیم. شما تا حالا نترسیده اید؟

آقای میرحسین، الان با خانه تماس گرفتم. مادر من که یک زن معمولی است، گریه کرد و گفت هر شب کابوس می بیند، از کلمه اصلاحات که استفاده نکرد، اما گفت که همه چیز تمام شد. آقای میر حسین، مادر بزرگ من هم یک آدم معولی بود، طاغوتی بود. عاشق شاه بود و تشریفات. مادر بزرگم معلم بود. می گفت من شاه را بیشتر دوست داشتم، اما حالا لااقل می توانیم رای بدهیم. آن موقع ها که مادر بزرگم رای می داد آخر رای ها شمرده می شد. شاید برای همین وقتی امام مرد مادر بزرگم حتا گریه کرد. مادر بزرگم هم نمی داند اصلاحات چیست. آقای میرحسین، الان با خانه تماس گرفتم، با خواهرم صحبت کردم. چیز هایی می گفت، اما خیلی واضح نبود. می دانست انگار که یک جای کار غلط است، می داند که اگر خانه بماند، سالهای سال باید بر سوگ چیزی که نمی داند چیست سیاه بپوشد. گفت دارد می رود به خیابان. گفت مادرم را قسم داده که خانه بماند. من اینجا در امانم. اینجا به بیست ساله ها نگاه می کنم، غرق رحمتند انگار. هیچ نگرانی و دغدغه ای ندارند. گاهی از بیکاری ابروهایشان را سوراخ می کنند، کاهی لبشان را. و من فکر می کنم کدام نسل بهای این سبکبالی بیست ساله ها را داده، که می دانم بی بها نمی شود. اینجا آقای موسوی، برای دموکراسی رای می دهند. خون نمی دهند. اینجا نیمه تابستان است، در اتوبوس ها بوی الکل و شکلات می آید، آنجا در اتوبوس ها بوی عرق دموکراسی می آید که قرن ها برای نفس کشیدن تقلا کرده. آنجا مادر من، نماز نمی خواند، اما برای دموکراسی، خواهرم را قبل از رفتن از زیر قران رد می کند. خواهرم گفت وضو گرفته که اگر بر نگشت، پاک از دنیا برود. آقا موسوی، شما تا حالا احساس ضعف کرده اید؟ تا حالا از ضعف گریه کرده اید؟ ما در خانواده مان زیاد گریه می کنیم. خانواده ما یک خوانواده پر از زن است که در طول نسلها یاد گرفته به جای روزنامه و کتاب، از غریزه اش پیروی کند. خانواده ما برنامه اقتصادی شما را نخوانده بود، اما لبخندتان را که از جنس خاتمی است، و راه رفتنتان را که از جنس امام است، می بیند و بر آن اشک می ریزد. اما امروز که به خانه زنگ زدم کسی گریه نمی کرد. ما یک خانواده معمولی هستیم آقای میر حسین. یک خانواده معمولی که امروز فرزندانش را به خیابان می فرستد. آقای موسوی، خواهرم فقط بیست سالش است، لطفا بمانید.
آقای میرحسین، همین الان با خانه تماس گرفتم، خواهرم در خیابان است، من هم دارم می آیم.

آهو
سوئد
20 ژوئن 2009