۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

جواب نامه من از ایران

سلام آهو
خوبی؟

خوب می دانم که سوال بی خودی است. مسخره است این روز ها. بی معنی. اما چاره چیست؟ جوری باید شروع کرد. جوری که همه عادت داریم. پس باز هم می پرسم خوبی؟ و پیش از تو خودم جواب می دهم که نه. خوب نیستم. مثل همه که هر روز می بینی، در هم، شاکی، عصبانی ولی مهربان. نیستی که بدانی مردم تهران چه قدر مهربان شده اند این روزها. همه هوای هم را دارند. همان مردمی که همه را می دریدند تا زودتر سوار مترو شوند حالا چه مهربان از جایی که چه به زحمت نشسته اند بلند می شوند تا پیرمردی چند دقیقه ای را راحت تر بنشیند. شاید این قسمت و عاقبت ما است که فقط وقت مصیبت مهربان می شویم. و این روز ها انگار همه مصیبت دیده اند. همه. هیچ نگاهی نیست که نگران نباشد. هیچ دلی نیست که مضطرب نباشد. موافق و مخاف از واقعه ای مهیب و نا معلوم می ترسند.

همه هر روز سراغ می گیریم از هم. همه هر روز هم دیگر را سفارش می کنیم. همه نگرانیم. پیش از این هم گفته بودم، باز هم می گویم، چاره ای جز امید نیست. باید امید وار بود. باید کاری کرد. باید موثر بود.

می دانم که نگرانی. مثل همه ی بچه هایی که با این همه فاصله پی گیر اخبارند. می دانم که خودت را مسوول می دانی، مثل همه ی ما - و نه تنها درس خوانده ها که همه ی مردم - که اگر فکر می کردیم هر که بیاید در بر همان پاشنه می چرخد، اصلا پای صندوق ها نمی رفتیم که حالا به بهای رای هامان این همه خون بدهیم. می دانم که دل تنگی. می دانم که هوای خیابان های تهران را کرده ای که هیچ وقتی مثل این روز ها خیابان های تهران، خیابان نبوده اند: روزی پاکوب انبوه خشمگینان لب بسته و روزی گرم و رنگین به خون جوانان دل شکسته. مردمی که هر چه امید داشتند، آوردند بی خبر از این که بازی چه اند. می دانی چه می شود؟ این حجم نا امیدی سر به کجا ها خواهد برد؟ همه ی این ها را می دانم. می دانم که باید کاری بکنی. همه باید کاری بکنیم. روی لبه ی تیغ راه می رویم. باید حواسمان جمع باشد. بیش تر از همه وقت. وقت اشتباه نیست. شاید برای جبران اولین اشتباه دیگر فرصتی نباشد.

آهو جان

مسعود با من تماس گرفت و گفت که می خواهی بیایی میان حادثه. از این که کاری نمی توانی بکنی ناراحتی. می دانم. امشب منتظر بودم که آن شوی. گفتم شاید دیر شود برای همین این چند خط را نوشتم تا بگویم باید کاری بکنی. باید موثر باشی. اما بدان که معنای تاثیر فقط حضور نیست. که چه بسا آدم هایی که وسط حادثه "حاضر" اند، اما بی تاثیر. مهم تاثیر است آهوی عزیز نه حضور. سال های شاه را به یاد داشته باش و نقشی که کنفدراسیون دانش جویان داشت. باید تاثیر داشته باشی. می دانی به چه چیزهایی احتیاج داریم که ما این جا ناتوانیم از انجامش؟ و دانش جوهای خارج هم فقط نشسته اند توی شک؟ نه این که کاری نمی کنند، اما کلی کار هست که می توانند و باید بکنند و جز شما ها هیچ کس دیگری هم نمی تواند. نمونه اش را بگویم. ارتباط با تشکل های دانش جویی و مجامع غیر دولتی، برای افزایش فشار روی دولت. این جنگ و گریز خیابانی دیر یا زود تمام می شود. خیالت را هم راحت کنم، به نفع ما تمام نمی شود، چون سلاح دست آن ها است. آهو، اگر این کار ها که امثال شما می توانید بکنید، انجام نشود همه ی این خون ها هدر می شوند.

این جا خفقان حاکم می شود، خون ها را سپور ها به سرعت پاک می کنند، همه خفه می شویم و حالا نوبت شما است. هر جور که می توانید نگذارید جنایت پاک شود. خارجی ها با یکی دو معامله همه چیز را فراموش شده می خواهند. شما باید فریاد کنید. به هر وسیله ای که بهتر می دانید. باید کاری کنید که این جنایت فراموش نشود. نمی دانم چه طور. شما ها بهتر می دانید. نامه نگاری، نمایش گاه عکس، برگزاری جلسات، ...

یک چیز دیگر، این جا خبر نداریم. سانسور علنی شده. می روند توی چاپ خانه ها برای سانسور روزنامه ها. باید سیستمی طراحی کنید برای خبر رسانی. یک میل لیست مطمئن. نمی دانم. باید نشست و فکر کرد. کارهای زیادی هست. باید کاری کرد. باید موثر بود.

آهوی عزیز

اگر دوست داری بیایی، بیا. دیدارت مایه ی شادمانی است. اما برگرد. اگر کاری می خواهی بکنی. این جا را دیر یا زود ساکت می کنند. حیف این همه خون که با ما خاموش شود. این فریاد طنین می خواهد.
25 ژوئن 2009

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

لطفا فقط میرحسین بخواند

سلام آقای میرحسین،
همین الان با خانه تماس گرفتم، به مادرم گفتم که مواظب خواهرم باشد، مبادا در خیابان برود. ما شما را دوست داریم، به شما رای دادیم، اما خواهرم فقط بیست سالش است. نگران من نیستند، من اینجا در امانم.

آقای میرحسین، الان با خانه تماس گرفتم، خواهرم را از درگاه برگرداندم، صدای دعوایش با مادرم می آمد. ما شما را دوست داریم. اما خواهرم فقط بیست سالش است. من اینجا در امانم.

آقای میرحسین، الان با خانه تماس گرفتم، خواهرم نبود. آقای میرحسین، مادر من یک آدم معمولی است. من هم، خواهرم زیاد معمولی نیست، ما قرتی صدایش می کنیم. دوازده ساله که بود مادرم می گفت می ترسم این مثل شما پی درس و کتاب نرود. فقط فکر کفش و لباس است آخر. خواهرم دانشگاه رفت، اما از کفش و لباسش کم نکرد. ما قرتی صدایش می کنیم. عزیز دردانه خانه است. آخر ته تاقاری است. راستی آقای میر حسین، شما فرزند چندم خانواده هستید؟ شما هیچ وقت از ترس جان خواهر کوچکتان کوتاه نیامدید؟ هیچ وقت از آخرین خداحافظی ها، از آخرین کلمات نترسیدید؟ آقای میرحسین، شما هم گاهی می ترسید؟ ما خیلی می ترسیم. ما آن روز که اینجا جمع شدیم و در این کشور وایکینگ ها ستاد موسوی تشکیل دادیم کمی ترسیدیم، روزی که رای مان خوانده نشد و مردم در ایران به خیابان رفتند کمی بیشتر ترسیدیم. روزی که ولی فقیه آشوبگرمان خواند، اسمهامان را حتا در پروفایلها عوض کردیم. ما شما را دوست داریم آقای میرحسین، فقط کمی می ترسیم. شما تا حالا نترسیده اید؟

آقای میرحسین، الان با خانه تماس گرفتم. مادر من که یک زن معمولی است، گریه کرد و گفت هر شب کابوس می بیند، از کلمه اصلاحات که استفاده نکرد، اما گفت که همه چیز تمام شد. آقای میر حسین، مادر بزرگ من هم یک آدم معولی بود، طاغوتی بود. عاشق شاه بود و تشریفات. مادر بزرگم معلم بود. می گفت من شاه را بیشتر دوست داشتم، اما حالا لااقل می توانیم رای بدهیم. آن موقع ها که مادر بزرگم رای می داد آخر رای ها شمرده می شد. شاید برای همین وقتی امام مرد مادر بزرگم حتا گریه کرد. مادر بزرگم هم نمی داند اصلاحات چیست. آقای میرحسین، الان با خانه تماس گرفتم، با خواهرم صحبت کردم. چیز هایی می گفت، اما خیلی واضح نبود. می دانست انگار که یک جای کار غلط است، می داند که اگر خانه بماند، سالهای سال باید بر سوگ چیزی که نمی داند چیست سیاه بپوشد. گفت دارد می رود به خیابان. گفت مادرم را قسم داده که خانه بماند. من اینجا در امانم. اینجا به بیست ساله ها نگاه می کنم، غرق رحمتند انگار. هیچ نگرانی و دغدغه ای ندارند. گاهی از بیکاری ابروهایشان را سوراخ می کنند، کاهی لبشان را. و من فکر می کنم کدام نسل بهای این سبکبالی بیست ساله ها را داده، که می دانم بی بها نمی شود. اینجا آقای موسوی، برای دموکراسی رای می دهند. خون نمی دهند. اینجا نیمه تابستان است، در اتوبوس ها بوی الکل و شکلات می آید، آنجا در اتوبوس ها بوی عرق دموکراسی می آید که قرن ها برای نفس کشیدن تقلا کرده. آنجا مادر من، نماز نمی خواند، اما برای دموکراسی، خواهرم را قبل از رفتن از زیر قران رد می کند. خواهرم گفت وضو گرفته که اگر بر نگشت، پاک از دنیا برود. آقا موسوی، شما تا حالا احساس ضعف کرده اید؟ تا حالا از ضعف گریه کرده اید؟ ما در خانواده مان زیاد گریه می کنیم. خانواده ما یک خوانواده پر از زن است که در طول نسلها یاد گرفته به جای روزنامه و کتاب، از غریزه اش پیروی کند. خانواده ما برنامه اقتصادی شما را نخوانده بود، اما لبخندتان را که از جنس خاتمی است، و راه رفتنتان را که از جنس امام است، می بیند و بر آن اشک می ریزد. اما امروز که به خانه زنگ زدم کسی گریه نمی کرد. ما یک خانواده معمولی هستیم آقای میر حسین. یک خانواده معمولی که امروز فرزندانش را به خیابان می فرستد. آقای موسوی، خواهرم فقط بیست سالش است، لطفا بمانید.
آقای میرحسین، همین الان با خانه تماس گرفتم، خواهرم در خیابان است، من هم دارم می آیم.

آهو
سوئد
20 ژوئن 2009