۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

تجربه های خشونت 3، سانسور تا تصویر کامل

آنچه زنان بسیار به آن پابندند و مردان از آن با خبر,  علاقه زن به نشان دادن تصویری کامل از زندگی زناشویی است. هرچند مردان نیز دوست ندارند کسی از مسائل و مشکلات زندگی خصوصی و خانوادگی آنها با خبر شود، و چه بسا این مساله برای آنها حیاتی تر است چرا که شرافت، آبرو و غیرت آنان را خدشه دار می کند. اما مردان اکثرا از این مساله که زن از این شرافت و آبروی آنها نگهداری می کند استفاده می کنند.

به تصویر کشیدن یک زندگی کامل، یک زناشویی عاشقانه و تفاهم عمیق از مسائلی است که با گذشت زمان و پیدایش سبک های جدید و مدرن زندگی خانوادگی نه تنها کمرنگ نشده بلکه اهمیت بیشتری پیدا کرده است. زمانی که دختر و پسر خود همسر آینده خود را انتخاب می کنند و حتا گاهی در برابر مخالفت های خانواده پافشاری می کنند و عواقب انتخاب خود را می پذیرند، ارائه این تصویر کامل مهم تر هم می شود.

این نقطه ضعف بزرگی است که به اعمال خشونت علیه زنان کمک می کند. شوهرم بسیاری از مواقع جلوی جمع به من متلک می گفت چون می دانست که هرگز جلوی جمع جواب او را نخواهم داد. گاهی وقتی صدایش می کردم پاسخ نمی داد چون می دانست که جلوی مهمان عصبانی نمی شوم. رفتارهایی را که می دانست از آنها متنفرم با من می کرد چون مطمئن بود که در سایه جمع در امان است چرا که من این تصویر کامل را خراب نخواهم کرد. حتا اگر تصویر او در نزد آنها خراب شود، من نقش همسر صبور و مهربان را بازی خواهم کرد و لباس زن آرام و منطقی و کامل را از تن درنخواهم آورد.

البته چند باری هم شد که من تصمیم گرفتم در همان جمعی که در برابرشان تحقیر شده ام عکس العمل نشان داده و نارضایتی خود را از آن رفتار یا کنایه نشان بدهم. اتفاقی که افتاد فرای انتظار بود. "من که چیزی نگفتم. اما تو رفتاری کردی که همه را به تعجب واداشت. این تو بودی که مساله را بزرگ کردی. وگرنه آن یک جمله  من را کسی متوجه نشد. رفتار من را کسی ندید. اما عکس العمل تو را همه دیدند و ...". و این تبدیل شد به یک دعوای کش دار تا آنجا که من مجبور به عذرخواهی از عکس العمل نسنجیده ام شدم. و حق واقعا با او بود! شنیدن کنایه از مرد خانه و دیدن رفتارتحقیر آمیز او با زن چیز تازه ای نیست. به راحتی می تواند ندیده گرفته شود. اما پاسخ زن خوب فرمانبر پارسا هرگز قابل گذشت نخواهد بود. هرچند این دست اتفاقات نشان می داد که او بیشتر از من به این تصویر کامل علاقه مند است، اما کسی که خود را سانسور می کرد و به شکل گیری این تصویر کمک می کرد من بودم.

واقعیت این است که همه زن و شوهرها با هم مشکل دارند و اینکه این مشکل را در خانه خاک کنند و نزد بیگانگان نبرند یک توانایی است که تبدیل به ارزش شده است. اما قربانی این ارزش زنان هستند و پرچم افتخار آنان را مردان به دوش می کشند. این زنان هستند که بغض خود را حتا در برابر مادر خود فرو می خورند و نه تنها به خود آسیب می رسانند بلکه الگوی غلطی برای دیگران می شوند
متاسفانه مردانی که به خشونت و آزار زنان می پردازند اغلب اصرار بیشتر از حد بر این موضوع دارند و مشکلات خانوادگی را هم ناموس خود می دانند و هرکسی غیر از همسر و فرزند را بیگانه، و حتا دشمن می پندارند. از برزو مشکل حتا به اقوام درجه یک از جمله مادر بیم دارند و آن را شکست تلقی می کنند. چنان که همسرم دائم به من می گفت که من دوست ندارم خواهرت از این مسائل با خبر شود و این فقط بین من و تو است. اینگونه است که نه تنها مشکل در خانه و در دل زن دفن می شود، بلکه امکان ارتباط سالم که مبتنی بر گفتگو، درد دل و مشورت گرفتن هست هم از زن گرفته میشود چنان که از من گرفته شد.

کاملا قانع شده بودم که مشکلات ما مال خودمان است و خودمان باید حلش کنیم. حق با او بود، مگر ما دو انسان کامل و عاقل و بالغ نیستیم؟ چرا باید راجع به مشکلمان با مادرم درد دل کنم، درحالیکه مشکل ما حل می شود بدون اینکه دیگران را درگیر کنیم یا مادر را غمگین کنیم یا روی برادر برای دخالت در زندگی مان باز شود... اما هیچ وقت با خودم فکر نکردم آنچه او واقعا از آن می ترسد و هراس دارد این است که تصویر واقعی که بعدها از خودش نشان داد هم به این درد و دل ها راه پیدا کند.
 واقعا بهتر نبود که از همان اولین بارها که خشونت و کنترل شروع شد همه چیز را به مادرم می گفتم. آیا بهتر نبود وقتی نیمه شب در خیابان رها شده بودم به پدر زنگ می زدم؟ یا شاید هم از قضاوت آنها می ترسیدم، از اینکه دوستانم بگویند پس چرا ولش نمی کنی؟ از اینکه دیگران فکر کنند ضعیفم. شاید انقدر در خانه تحقیر می شدم که حق داشتم نخواهم بیرون از خانه هم توسط دوستان و عزیزان خودم تحقیر شوم. اینطور بود که من پا به پای شوهرم برای حفظ این تصویر کامل تلاش کردم، تن به خفت های زیادی دادم، سرم را بسیار پایین انداختم، مبادا این تصویر خدشه دار شود.

بسیاری از اینگونه ارتباطات وقتی به طلاق و جدایی می انجامد همه اطرافیان بهت زده می شوند. زنی که برای شوهرش خیار پوست می کند و در دهانش می گذاشت، زنی که بهترین هدیه ها را از همسرش دریافت می کرد، زنی که هرگز کسی صدای بلندش را نشنیده بود، زنی که همیشه در جمع پشت شوهرش بود و جلوی دوستان و خانواده از مهربانی ها و خوبی های شوهرش صحبت می کرد، یک شبه تصمیم به جدایی می گیرد و چه زن بی فکری! زنان امروزی دیگر به درد زندگی نمی خورند...

همین خودسانسوری ها باعث می شود که هنگام اجرای تصمیم جدایی زن با موانع بیشتری روبرو شود و اگر زن متهم به خیانت و هوسبازی نشود و نشنود که "خوشی زیر دلش زده"، لااقل پند و اندرز بگیرد که زندگی زناشویی نیاز به صبر و حوصله دارد. چرا که آن تصویر کامل آنقدر زیبایی به تصویر کشید که حالا حتا از نظر خانواده و بهترین دوستان و نزدیکان "حیف است خراب شود".

تجربه های خشونت علیه زنان 7، دردم از یار است و درمان نیز هم

وقتی یادم به دوران زناشویی می افتد چند تصویر برایم پر رنگ و واضح هست. یکی از مهمترین آنها ترس هست. ترسی که پایانی نداشت، ترسی که از رختخواب تا مهمانی های خانوادگی، از رستوران تا سالن سینما، از تلفنی که ساعت 8 شب زنگ میزد تا کافی شاپی که با دخترها می رفتم، همه جا حضور داشت.
اما خاطره ای از آن دوران هست، از ترس هم ترسناک تر، و آن درد است.

زندگی من در آن چند سال پر بود از درد، درد جسم، درد تن. پر بود از بیماری.

تا یادم هست دوستان و آشنایان و فامیل من را به عنوان دختری قوی و سالم می شناختند. دختر شادی که همیشه می خندید و بیماری و ویرووس و واگیر برایش معنی نداشت. دختری که با بیماری می جنگید و اگر هم گاهی گلو درد امانش را می برید هرگز تسلیم رختخواب نمی شد. من، شادی خانه، بهار خندان، دختر خورشید، من.

نمی دانم بیماری و درد از کجا آغاز شد. نمی دانم اولین بار چگونه بود که دانستم بیماری و ضعف من، تسکین روح او می شود. شاید بارهای اول وقتی دعواهای سختی می کردیم، و من سردرد می گرفتم حس می کردم که کمی نرم می شود. شاید همین باعث شد که بیشتر سردرد بگیرم، و شاید هم واقعا از شدت فشار و تنش بود که هر روز تحلیل می رفتم، ضعف می کردم، و بعد از هر دعوا سرگیجه می گرفتم و گوشه ای می افتادم.

و وقتی از ضعف گوشه ای بیحال می افتادم یا اگر از درد به خودم می پیچیدم چشمان نگرانش را می دیدم که دنبالم می کرد. چهره اش را می دیدم که غمگین میشد، دوستم داشت. آه دوستم داشت... بعد کمی آب، یک مسکن، دستش را که به موهایم می کشید غم دنیا از دلم می رفت. دوستم داشت...

اینطور بود که هر روز نحیف تر و رنجور تر می شدم. بحث و جدلهای طولانی باعث سر گیجه ام میشد و خشونت های فیزیکی حس ضعف و تحقیر به من میداد و در کنار همه این دلایل انگیزه های قوی برای بیمار شدن و بیمار ماندن داشتم. گاهی وقتی بعد از چند روز بیماری و ضعف جدل می کردیم می گفت باز بهتر شدی و خوی وحشی ات بازگشت، می گفت ای کاش همیشه مریض باشی. اما واقعیت این بود که او با دیدن بیماری من آرام میشد و حس ترحم و برتری باعث میشد که پرخاش نکند و البته ضعف و ناتوانی من هم از بروز بحث و جدل پیش گیری می کرد.

دلیلش هرچه که بود نتیجه یکسان بود. سالها بیماری و سردرد و ضعف را چنان با خودم حمل کردم که بخشی از وجودم شد. تبدیل شدم به زنی نحیف که همیشه بیمار است. قرص های اعصاب، آرام بخش، سرماخوردگی، نفغ شکم، و هرروز به تعداد آنها اضافه می شد. هیچ کدام فایده نمی کردند، هیچ پزشکی تشخیص نمی داد. درمان درد من نزد کس دیگری بود. درمان درد نوازش همان دستهایی بود که به هنگام سلامت با خشونت بر بدنم فرود می آمد. درمان درد من خود درد بود.

در ابتدای دوران طلاق، زمانی که درمان دردهایم نزدیکم نبود تا تن تبدارم را آرام کند، یا برای کمرم حوله گرم کند، یا برای سرم دستمال مرطوب بیاورد، احساس بی کسی و نا امنی می کردم. سالهای سال زندگی پیش رویم بود که باید هرروز آن را با تنهایی سر می کردم و با بیماری می جنگیدم، بی آنکه مهربانی دستی بر سرم بکشد. درمانم را از زندگی رانده بودم و بی امید بهبود شب و روز را در بستر بیماری می گذراندم.

هیچ یادم نمی آید کی بود و چگونه شد، اما روزی بود که دیدم دیگر نمی دانم قرصهایم کجا هستند، تاریخ مصرف مسکن های سردردم گذشتند بی آنکه به آنها دست بزنم، قرص های اعصابم را در جیب کاپشن زمستانی ام پیدا کردم، قرص های جویدنی معده در اثر رطوبت نم کشیده بود. نمی دانم چقدر گذشت اما میدانم که یک روزی، چند ماه بعد از اینکه درمان رفت، دردها هم ناپدید شدند. چندی بعد همه شیشه ها و قوطی های قرص و دوا را دورانداختم و امروز...

من، شادی خانه، بهار خندان، دختر خورشید...


تجربه های خشونت 6 ، مجازات بدون تفهیم اتهام

آنچه مرا بیشتر از هرچیز آزرده می کرد و احساس تحقیر به من می داد تنبیه شدن بود درحالیکه گناه خود را نمی دانستم. انواعی از خشونت وجود دارد که می توان آن را به فقر فرهنگی، طبقه اجتماعی، عدم آموزش کافی و از این دست دلایل ربط داد، این نوع از خشونت آنقدر بارز و علنی است که هر انسان سالمی آن را محکوم می کند، در بسیاری مواقع خود فرد از رفتار خود پشیمان می گردد. تنبیه بدنی، خشونت کلامی، تهدید و غیره... اما نوعی از تحقیر و تنبیه وجود دارد که توضیح و تشریح آن به این سادگی نیست و قضاوت درمورد زشتی و خشونت پنهان در آن هم کار آسانی نیست.

برای من بدترین نوع تنبیه آن بود که می بایست ساعت ها می نشستم و فکر می کردم تا متوجه شوم که کدام کار احتمالی من همسر عزیز و محترم را ناراحت یا دلخور کرده. یکبار می دیدم که در جواب چای می خوری فقط سری به نشانه تایید تکان می دهد، یا اگر می گفتم چی شده فقط می شنیدم فکر کن ببین چی شده. به بعضی سوالهایم که از نظرش زیاد مهم نمی آمد حتا جواب خشک و خالی هم نمی داد. این رفتار ها بسیاری موارد حتا در حضور دیگران هم سر میزد، و من بودم و خجالت و بغض و لبخندی برای حفظ آبرو در برابر دوستانم.
چه پشیمانم که همان روزها با صدای بلند جلوی همان دوستها نپرسیدم مگر چه شده؟ مگر چه کرده ام. چه پشیمانم که لبخند زدم. چه پشیمانم که ظاهر تقصیر کاری که مورد بزرگواری قرار گرفته به خودم گرفتم. پشیمانم که چرا آرام زمزمه می کردم "چی شده؟ من کاری کردم؟ چرا ناراحتی؟"...

گاهی مهمانی خانه میامد و برای تنبیه من به حمام می رفت و ساعتی در نمی آمد. گاهی مهمانی میامد و به اتاق میرفت و می خوابید. این ها فقط بخشی از روشهای متعددی بودند که من را جلوی دیگران تحقیر می کرد، تا برای حفظ آبرو، برای اینکه کسی متوجه نشود، برای اینکه جلوی دیگران دعوا نکنیم، مجبور شوم عذرخواهی کنم و خواهش کنم که من را ببخشد. من باید تنبیه میشدم، می فهمیدم، باید یاد می گرفتم، باید چون قیمی خشک و خشن کودک خردسالش را با قهر و تنبیه و تحقیر جلوی دیگران آموزش می داد.

همیشه در جمع ها و مهمانی ها، باید حواسم را جمع حرف زدنم می کردم، نکند چیزی بگویم که دوست ندارد، نکند حرفی بزنم که خوشش نیاید، اگر حرفی به ذهنم میامد باید اول به عواقبش می اندیشیدم، اول فکر می کردم که آیا قبلا چیزی گفته که من نباید این را بگویم، یا نباید اینطور فکر کنم، اگر راجع به حق زن از سقط جنین می گفتم بعدا می گفت تو هرطوری دوست داری فکر کن، اما به عنوان همسر من نباید چنین حرفی بزنی، آن هم جلوی آن همه آدم. اگر یک روز از انتخابات شورای شهر می گفتم جلوی جمع به من می خندید و بعدا هم می گفت نظریات سیاسی من باعث خجالتش می شود، چرا راجع به چیزی که نمی دانم حرف می زنم. هروقت من راجع به موضوعی حرف می زدم حرف را به دستور پخت فسنجان یا قیمت لباس عروس دختر عمویش می کشاند تا به خیال خودش بحث را زیرکانه! عوض کند و به حیطه تخصص من بکشاند.

گاهی هم میشد که انقدر سرم گرم مهمان داری و صحبت بودم که متوجه اشارات نمی شدم و به حرفم ادامه می دادم. یا او قهر میکرد و من متوجه قهر و تنبیهی که برایم در نظر گرفته شده بود نمی شدم و دائم نمی گفتم چه شده و چرا ناراحتی و مگر من چه کار کرده ام. اگر چنین اتفاقی نمی افتاد، من را به اتاق صدا می کرد. آنجا پشت در پسته من را متوجه اشتباهی که مرتکب شده بودم می کرد. با انگشت اشاره اش که بسیار نزدیک به چشمانم می گرفت به من می گفت که دیگر اجازه ندارم چنین رفتاری بکنم. و بعد خودش بیرون می رفت و در را پشت سرش می بست تا من چند لحظه ای را با خودم و گناهم خلوت کنم. و من می ماندم و چشمان پر از اشکم که به در خیره می ماند.

زمانی که برای گریه داشتم زیاد نبود، اگر بعد از چند دقیقه بیرون نمی آمدم برمی گشت و می گفت که دارم آبروریزی می کنم، باید میرفتم بیرون، نه با چشمان اشک آلود و غمگین، بلکه با صورتی شاد و مهمان نواز، و البته کمی دقت بیشتر در رفتار و گفتارم.

حالا گاهی می نشینم به عکسهای مهمانی ها نگاه می کنم. چشمانم را می شناسم. گاهی چشمان نگران و مراقب که رفتار اشتباهی نکنم. گاهی چشمان ترسیده که مبادا حرف غلطی زده باشم. گاهی چشمان اشک آلودی که سعی می کند عادی بنماید. گاهی چشمان جستجو گر که او کجاست که باید در زیر سایه اش بایستم مبادا این عکس ثبت شود و من در جای اشتباهی باشم و بعدا به خاطرش تنبیه شوم.

هنوز گاهی در جمع که می خواهم حرفی بزنم اول بی اختیار نگاهی به اطرافم می اندازم، انگار هنوز نگاه او را جستجو می کنم تا برای ادامه حرفم تایید بگیرم، دنبال چشمانش می گردم تا اگر لازم است حرفم را به موقع قطع کنم. و گاهی که چشمانش را نمی یابم، احساس سبکی و آرامش عمیقی می کنم. و حرف می زنم. حرفهای درست، حرفهای اشتباه، حرفهای خنده دار، حرفهایی که هرچه هستند حرفهای خودم هستند. و بی ترس حرف می زنم و لذت می برم.

حالا گاهی که می نشینم و به آن روزها فکر می کنم باور نمی کنم زیر این همه فشار و اندوه و ترس تاب آورده ام. فکر می کنم که آدمی زاد چه زود عادت می کند، فکر می کنم که زن چه صبر عمیق و بیهوده ای دارد. و گاهی که دوستانم می پرسند اصلا دلت برایش تنگ نمی شود؟ دلت نمی خواهد برگردی؟ اصلا حسی نداری؟ گاهی که می پرسند من می نشینم و عکس ها را نگاه می کنم، چشمان غمگین، اشک آلود، ترسیده، نگران. آن چه من دلم برایش تنگ می شود خودم هستم.






تجربه های خشونت 5، به خاطر بچه ها

وقتی عمه عزم کاری میکرد دیگه چیزی جلودارش نبود. چنین زنی بود عمه. همه این رگ لجبازی اش را که خیلی کم گل می کرد می شناختند. عمه از شانزده سالگی که خانه شوهر رفته بود، تا نوزده سالگی بیشتر از مادر شوهر، و بعد از نوزده سالگی وقتی شوهر به اندازه کافی بالغ شده بود و مستقل شده بودند از شوهرش کتک خورده بود. عمه بعد از ازدواج با دعوا و قهر لیسانس گرفت و معلم شده بود. بیرون کار می کرد، خانه هم کار میکرد و بچه می آورد و کتک می خورد. می گفت زمان جنگ و انقلاب اصل بر تمکین و فرمانبرداری از شوهر بود.

...
فرناز اولین بار که از شوهرش کتک خورد به هیچ کس هیچی نگفت، خجالت می کشید، بار دوم که بازو و زیر سینه اش کبود شد مادرش از عصبانیت سرخ شد، دامادش را لعنت و نفرین کرد، اشک ریخت، برای فرناز دعا کرد و عذرخواهی کرد که او را وادار به ازدواج با چنین مردی کرده، قسم خورد که فکرش را هم نمی کرده، بعد گفت "مادر خدایی هم هست". اما وقتی بعد از سه ماه شوهر فرناز رفت سراغش و التماس کرد که زنش برگردد، مادر فرناز گفت "مادر جون پیش میاد، حالا تو هم کوتاه بیا، به خاطر بچه ات". 
...

عمه چهار بچه داشت، دو تا دوسال اول، دو تا بعد از پنج سال. کسی به عمه نگفته بود تو که دیدی شوهرت می زند، تو و بچه ها را می زند، حتا یک طوری شکنجه می کند، چرا باز دوتا بچه آوردی. هیچ کس هیچ وقت چیزی به عمه چیزی نمی گفت، عمه نماد فداکاری و  انسانیت بود. سی سال کتک خورد، سی سال تحقیر شد، اما هرگز بچه هایش را رها نکرد. سی سال کار کرد و اختیار حقوق ماهیانه اش را هم مانند جسم و روحش به شوهرش سپرد. حتا وقتی شوهرش سه ماه در خانه هیچ خرجی نکرد و از سر لجبازی با عمه حتا نان خشک برای خانه نخرید و چهار بچه قد و نیم قد هر روز وزن کم کردند، عمه کاری نکرد که شوهر غضب کند یا خدای ناکرده بچه ها بی پدر شوند. هیچ کس از عمه نمی پرسید چرا، عمه زنی فداکار بود.

...
نازنین پانزده سال مقاومت کرد، شوهرش عادت بدی داشت، مویش را می کشید. محکم می کشید، از مو بلندش می کرد. اما نازنین برای این انتخاب با مامان و بابا و همه درافتاده بود. برای همین بود که پانزده سال صبر کرده بود، آن چند باری هم که اختیار از کف داد و درد دل پیش مادرش برد، چیزی که آرامش کرد آوای تکراری مادر بود که "دیدی گفتم، من می دونستم" و نازنین برگشته بود به خانه خودش. خانه شوهرش، به قول مامان. مادر گفته بود، حالا اگر تنها بودی یک چیزی، بچه ها چی، بچه پدر می خواهد. نازنین برگشت، به خاطر بچه ها. 
...

عمه اما سی سال فداکاری کرد، یکبار، تنها بار، با صورت کبود و پای شکسته به خانه پدری رفت، بعد از سه ماه دایی ها با سلام وصلوات و با مجیز گفتن شوهر به خانه آوردنش، کسی از دایی ها هم نپرسید چرا خواهر کتک خورده تان را به خانه برگرداندید. کسی از مادر عمه که هرگز از شوهرش کتک نخورده بود نپرسید چرا گذاشتی دردانه ات برگردد. او که کار می کرد و خرج بچه هایش را هم می داد. کسی از خود عمه نپرسید که چه رفتنی و چه برگشتنی. چه کتک ها که در بیست سال باقیمانده خوردی و چه گرسنگی ها کشیدی و تحقیر. عمه فداکار بود، به خاطر بچه ها، همه می دانستند.

...
تا پرده گوش مهتاب پاره نشد کسی نفهمیده بود که از شوهرش کتک می خورد. مهتاب چمدانش را بست و پسرش را زیر بغل زد و به خانه پدرش رفت. پدرش حرف نزد. هیچ وقت حرف نمی زد. مادر اما دخترکش را در آغوش گرفت، او را بوسید و گفت زمانی که در سه سالگی زنبوری نیشت زد، به خودم قول دادم که دیگر تا زنده ام نگذارم آسیبی ببینی. هنوز من زنده ام مادر، خوش آمدی. اما وقتی مادر شوهرش به خواهر مهتاب زنگ زد که کلید خانه پسرش را بگیرد، وقتی خواهر گفت خانم کاش عیادتی از مهتاب که پرده گوشش پاره شده می کردید، مادرشوهر گفت "ای خانم، گوش مهتاب که خوب می شود، چه کسی به زخم دل پسر من می رسد، همچین می گویید زده انگار قتل کرده، مگر من خودم کم کتک خوردم، مثل شیر هم پای بچه هایم ایستادم، زن باید کمی هم گذشت داشته باشد. حداقل به خاطر بچه ها" 
...

امروز اما عمه دیگر طاقت نیاورد. در زمان پیری شوهری که دستش نای زدن نداشت، زمانی که صاحب و خانم خانه ای شد که سالها خانه شوهر نام داشت. زمانی که سه تا از بچه ها ازدواج کرده بودند و دوتا نوه داشت. زمانی که دختر آخر در آستانه ازدواج بود و خواستگار داشت، عمه دیگر فداکاری نکرد، با یک تلفن چمدانش را بست و رفت. به کسی توضیح نداد. با کسی حرف نزد. فقط اشک ریخت و رفت. 

وقتی عروسش زنگ زده بود، وقتی گفت "حاج خانم شما مکه رفتین، نماز و روزه سرتون میشه، بدونین که من شکایتتون رو پیش خدا میبرم"، عروسش گفته بود "حاج خانم من برای اولین بار تو زندگیم کتک خوردم، از پسر شما، حاج خانم اینطور بچه ای تربیت کردین، به خدا نمی بخشمش، نه به خاطر دست کبود و درد کمرم، نه، به خدا برای این تحقیر، حاج خانم جلوی پسرم من را زد". وقتی عروسش زنگ زده بود دستهای عمه می لرزید. عمه سی سال فداکاری کرده بود. بچه ها دیده بودند که زیر دست پدر چطور اشک می ریزد، به پسرها می گفت با زنتان طوری رفتار کنید که نفرینشان برای من نماند، بچه ها زجر و فداکاری او را دیده بودند، بچه ها مگر طرف او نبودند؟ بچه ها چی شدند؟ پسر بزرگش، امیدش، چشم و چراغ خانه اش، حالا شده بود تصویر جوانی پدرش، گیرم کمی نو تر، کمی شیک تر، گیرم کمی مهندس تر. اما چیزی در سر عمه صدا میکرد، اگر آن روزها تاب نیاورده بود، اگر رفته بود، شاید امروز پسرش فکر نمی کرد که زن را می شود زد. نکند بچه ها کتک زدن را جزوی از زندگی می دانستند. فکر کرد اگر دخترش کتک بخورد و بماند، فکر کرد کاش عروسش برنگردد. سی سال نماند، شاید نوه اش آدم بهتری بشود. باید میرفت، باید به بچه ها یاد می داد. دوست داشت پسرش در چمانش نگاه کند و بگوید چرا، دوست داشت پسرش هرگز در چمانش نگاه نکند، پسری که دست روی زنی بلند کرده. شاید اگر عمه فداکاری نمی کرد. به خاطر بچه ها... 

وقتی عمه عزم کاری میکرد دیگر چیزی جلودارش نبود. چنین زنی بود عمه.