۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

نوشته ای بر رمان افغانی/ نوشته عارف فرمان


افغانی این که می نویسم نه نامه عذر و بهانه است، نه پوزش و شفاعت. این که می نویسم رنج نامه است، این که می نویسم شرم نامه  ای است از ملتی که غرورش به عرش می رسد و طبعش به فرش می ساید. ملتی که از نژاد به کورش کبیر و حقوق بشرش می نازد، در ادب گلستان و بوستان می پراکند، و در عمل هر مظلومی حتا چماق و تازیانه بر سر مظلوم تر می کوبد. این که می نویسم فریاد دادخواهی ملتی است از خودش، از ظلمی که بر خودش می دارد و هتک حرمتی که بر خودش می کند و جفایی که بر فرزندان مرز و بومش می راند. اما تو افغانی، مهمانی، غریبی، و دلت می شکند...

خرده بر ملتی می گیری که چرا تو را افغانی می خوانند به جای نامت، و پشت بندش از توهین و تحقیر زنجیر می سازنند بر روحت. افغانی فلان و بهمان، افغانی گند زد به شهر ما، افغانی و جد و آباد. خرده می گیری و نمی دانی نامها دیرزمانی است از ادبیات ما رخت بربسته اند و جای خود را به القاب و صفات داده اند. خرده بر ملتی می گیری که به جای افغانی هر مظلوم و اقلیتی را می خوانند و ناسزا می گویند. به جای افغانی، تو بگو دهاتی، بگو ضعیفه، بگو ترک، بگو سیاه برزنگی، بگو ملخ خور، بگو دخترکان بزک کرده تهرانی. ... اما تو افغانی، مهمانی، غریبی، و دلت می شکند...

شکایت از برده داری افغانی می کنی و خبر از دل ایرانی نداری. ایرانی که داخل کشور ایرانی را به بیگاری می کشد و در خارج به بردگی. ایرانی در داخل کارگرش را از بیمه و اضافه مزد محروم می کند و در خارج حتا از حقوق حداقلی یک کارگر سیاه. ایرانی که در داخل کارگرش را از پرکاری کارگر افغانی می ترساند و در خارج از زیبارویی کارگر خارجی. باز خوشا به حال ملتت که در غربت ایرانی دست وطن دارتان می گیرید و دست اندازی نمی کنید. درد دلت ندهم افغانی که دلی پر رنج داریم از یکدیگر و سینه ای پر آه. اما تو افغانی، مهمانی، غریبی، و دلت می شکند...

ناگفته را تمام کنم افغانی، ظلمی که بر تو رفت از شکم سیری ملتم نبوده. خشم ما از بی نیازی و تنفر ما از اخلال در شادی مان نبوده. می دانم که تو درکشورت از عرفان مولانایی و صوفی علی اللهی می خوانی و آن را در کوچه پس کوچه های ایران نمی یابی و آرزو می کنی چون پرنده ای مقصد درستی برای هجرت انتخاب می کردی. اما پناه به ملتی آورده ای که خود هزاره هاست که در جستجوی پناهند و نمی یابند و مقصر را نه در خود و نه در بالا دست، که در هر پرنده بی پری که به زیر سقفشان پناه می آورد می جویند. ما خود از ظلمی که برخود می کنیم خسته ایم، اما تو افغانی، مهمانی، غریبی، و دلت می شکند...

افغانی ببخش. همسایه بر ایران دعا کن برای رحمت. چنان که ما دعا می کنیم بر افغانستان برای فردایی بهتر. برادر اگر آن همه تجاوز به دختران سرزمینم و قتل و دزدی را بخشیدی بر مردانی ازسرزمینت، با عذر ناچاری و نادانی و نداریشان، ظلمی را که بر وطن دارانت رفت و توهین و خشم و سخره را بر وطن دارانم ببخش با همان عذر. شاید این بخشش، همه ایران را بیژنها کند با دستی باز و روحی انسانی، و همه افغان ها را عارف فرمان ها کند با چشمی پاک و دلی روشن. این دو ملت شاید آشتی کنند، شاید اگر تو ببخشی...


۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

من رای نمی دهم، حتا اگر عمویم نامزد انتخابات باشد

من رای نمی دهم. من رای نمی دهم.
من جواب خون را با خون نمی دهم، اما از خون نمی گذرم.
از برادر شهیدم رایت رو پس می گیرم
من از رایی که پس نگرفتم
از برادری که شهید
از پدر محمد مختاری که اگر جنگ بود پسرم دست خالی بود
من از مادرهایی که در پارک ها حق ندارند
من حتا اگر در همه اعتراضات خانه می نشینم
من از اشک چشمان مادرم روز انتخابات
از پدر انقلابی ام که حالا هنگام اخبار بزن فارسی وان
من از پیام مقاومت بهمن امویی
من رای نمی دهم، من رای نمی دهم.
زنگ نزن عمو جان، شناسنامه ام گم شده.
اگر پدر پیدایش کند، پاره اش می کنم.
اگر گزینش دانشگاه بخواهد می سوزانمش.
من رای نمی دهم
من اگر برای نجات رئیس جمهورم از خانه بیرون نمی روم.
من اگر خود را در معرض تیر تفنگ بچه بسیجی ها نمی گدارم.
موسوی یک سال دیگر هم که در خانه اش حبس می شود.
اما من رای نمی دهم.
و روزی که آزاد شد با افتخار
روزی در چشمانش نگاه خواهم کرد
و در چشمان کودکانم
و خواهم گفت:
من هم به سهم خودم مبارزه کردم
من رای نمی دهم