۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

آقای ابطحی، خوش به حالت که چنان ایمانی داری که چنین بهایی می دهی

عکست را نکاه می کردم آقای ابطحی، چشمم پر از اشک شد. نه به خاطر وزنت که به وضوح کم شده و وزنه هم نمی خواهد، نه به خاطر آن گودی زیر چشمات که نمی دانیم از بی خوابی است، یا آن درد ها که کشیده ای، یا آن قرصها که فارغت می کرده، نه به خاطر آن خط کنار بینی ات و روی پیشانی ات که تازه است و بوی خون می دهد، چشمم پر از اشک شد به خاطر آن لبخندت که رفته، و نمی دانم آیا روزی بر می گردد...

برادر، به چهره ات نگاه می کنم و اعترافاتت را می خوانم و غبطه می خورم. از کجا پیدا کنیم چند نفری با چنین ایمانی که نه برای خودشان ، که برای ملتی که شاید قدر هم ندانند، و برای تاریخی که شاید زود فراموش کند، و برای کودکان به دنیا نیامده ای که شاید هرگز نفهمند چه گذشت، از مال و جان و ردا و قطعه قطعه جسم خود بگذرند. کجا پیدا کنیم برادر که اگر تعدادتان به 100 می رسید، حالا ایران گلستان بود. 

آقای ابطحی، خوش به حالت که چنان ایمانی داری که چنین بهایی می دهی. ما نداریم، که اگر داشتیم، ایمان جرات می آورد و جسارت می آورد و امید می آورد و مبارزه می طلبد. که اگر داریم چون تو نداریم، که چند صباحی الله اکبر می گوییم و فردا که درسمان تمام شد، آن طور که آموخته ایم -از پدرانمان و تجربه این 30 سال و آن 100 سال و این تاریخ 2000 ساله- می رویم دنبال لقمه نانی، که همیشه شنیده ایم، تو اگر مردی، گلیم خودت را از آب بکش و مردم را واگذار به لیاقتشان

چه بزرگی مرد، که حتما اینها را شنیده ای، و ما را به لیاقتمان وا نگذاشتی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر