۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

لطفا فقط میرحسین بخواند

سلام آقای میرحسین،
همین الان با خانه تماس گرفتم، به مادرم گفتم که مواظب خواهرم باشد، مبادا در خیابان برود. ما شما را دوست داریم، به شما رای دادیم، اما خواهرم فقط بیست سالش است. نگران من نیستند، من اینجا در امانم.

آقای میرحسین، الان با خانه تماس گرفتم، خواهرم را از درگاه برگرداندم، صدای دعوایش با مادرم می آمد. ما شما را دوست داریم. اما خواهرم فقط بیست سالش است. من اینجا در امانم.

آقای میرحسین، الان با خانه تماس گرفتم، خواهرم نبود. آقای میرحسین، مادر من یک آدم معمولی است. من هم، خواهرم زیاد معمولی نیست، ما قرتی صدایش می کنیم. دوازده ساله که بود مادرم می گفت می ترسم این مثل شما پی درس و کتاب نرود. فقط فکر کفش و لباس است آخر. خواهرم دانشگاه رفت، اما از کفش و لباسش کم نکرد. ما قرتی صدایش می کنیم. عزیز دردانه خانه است. آخر ته تاقاری است. راستی آقای میر حسین، شما فرزند چندم خانواده هستید؟ شما هیچ وقت از ترس جان خواهر کوچکتان کوتاه نیامدید؟ هیچ وقت از آخرین خداحافظی ها، از آخرین کلمات نترسیدید؟ آقای میرحسین، شما هم گاهی می ترسید؟ ما خیلی می ترسیم. ما آن روز که اینجا جمع شدیم و در این کشور وایکینگ ها ستاد موسوی تشکیل دادیم کمی ترسیدیم، روزی که رای مان خوانده نشد و مردم در ایران به خیابان رفتند کمی بیشتر ترسیدیم. روزی که ولی فقیه آشوبگرمان خواند، اسمهامان را حتا در پروفایلها عوض کردیم. ما شما را دوست داریم آقای میرحسین، فقط کمی می ترسیم. شما تا حالا نترسیده اید؟

آقای میرحسین، الان با خانه تماس گرفتم. مادر من که یک زن معمولی است، گریه کرد و گفت هر شب کابوس می بیند، از کلمه اصلاحات که استفاده نکرد، اما گفت که همه چیز تمام شد. آقای میر حسین، مادر بزرگ من هم یک آدم معولی بود، طاغوتی بود. عاشق شاه بود و تشریفات. مادر بزرگم معلم بود. می گفت من شاه را بیشتر دوست داشتم، اما حالا لااقل می توانیم رای بدهیم. آن موقع ها که مادر بزرگم رای می داد آخر رای ها شمرده می شد. شاید برای همین وقتی امام مرد مادر بزرگم حتا گریه کرد. مادر بزرگم هم نمی داند اصلاحات چیست. آقای میرحسین، الان با خانه تماس گرفتم، با خواهرم صحبت کردم. چیز هایی می گفت، اما خیلی واضح نبود. می دانست انگار که یک جای کار غلط است، می داند که اگر خانه بماند، سالهای سال باید بر سوگ چیزی که نمی داند چیست سیاه بپوشد. گفت دارد می رود به خیابان. گفت مادرم را قسم داده که خانه بماند. من اینجا در امانم. اینجا به بیست ساله ها نگاه می کنم، غرق رحمتند انگار. هیچ نگرانی و دغدغه ای ندارند. گاهی از بیکاری ابروهایشان را سوراخ می کنند، کاهی لبشان را. و من فکر می کنم کدام نسل بهای این سبکبالی بیست ساله ها را داده، که می دانم بی بها نمی شود. اینجا آقای موسوی، برای دموکراسی رای می دهند. خون نمی دهند. اینجا نیمه تابستان است، در اتوبوس ها بوی الکل و شکلات می آید، آنجا در اتوبوس ها بوی عرق دموکراسی می آید که قرن ها برای نفس کشیدن تقلا کرده. آنجا مادر من، نماز نمی خواند، اما برای دموکراسی، خواهرم را قبل از رفتن از زیر قران رد می کند. خواهرم گفت وضو گرفته که اگر بر نگشت، پاک از دنیا برود. آقا موسوی، شما تا حالا احساس ضعف کرده اید؟ تا حالا از ضعف گریه کرده اید؟ ما در خانواده مان زیاد گریه می کنیم. خانواده ما یک خوانواده پر از زن است که در طول نسلها یاد گرفته به جای روزنامه و کتاب، از غریزه اش پیروی کند. خانواده ما برنامه اقتصادی شما را نخوانده بود، اما لبخندتان را که از جنس خاتمی است، و راه رفتنتان را که از جنس امام است، می بیند و بر آن اشک می ریزد. اما امروز که به خانه زنگ زدم کسی گریه نمی کرد. ما یک خانواده معمولی هستیم آقای میر حسین. یک خانواده معمولی که امروز فرزندانش را به خیابان می فرستد. آقای موسوی، خواهرم فقط بیست سالش است، لطفا بمانید.
آقای میرحسین، همین الان با خانه تماس گرفتم، خواهرم در خیابان است، من هم دارم می آیم.

آهو
سوئد
20 ژوئن 2009

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر