۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

تجربه های خشونت علیه زنان 7، دردم از یار است و درمان نیز هم

وقتی یادم به دوران زناشویی می افتد چند تصویر برایم پر رنگ و واضح هست. یکی از مهمترین آنها ترس هست. ترسی که پایانی نداشت، ترسی که از رختخواب تا مهمانی های خانوادگی، از رستوران تا سالن سینما، از تلفنی که ساعت 8 شب زنگ میزد تا کافی شاپی که با دخترها می رفتم، همه جا حضور داشت.
اما خاطره ای از آن دوران هست، از ترس هم ترسناک تر، و آن درد است.

زندگی من در آن چند سال پر بود از درد، درد جسم، درد تن. پر بود از بیماری.

تا یادم هست دوستان و آشنایان و فامیل من را به عنوان دختری قوی و سالم می شناختند. دختر شادی که همیشه می خندید و بیماری و ویرووس و واگیر برایش معنی نداشت. دختری که با بیماری می جنگید و اگر هم گاهی گلو درد امانش را می برید هرگز تسلیم رختخواب نمی شد. من، شادی خانه، بهار خندان، دختر خورشید، من.

نمی دانم بیماری و درد از کجا آغاز شد. نمی دانم اولین بار چگونه بود که دانستم بیماری و ضعف من، تسکین روح او می شود. شاید بارهای اول وقتی دعواهای سختی می کردیم، و من سردرد می گرفتم حس می کردم که کمی نرم می شود. شاید همین باعث شد که بیشتر سردرد بگیرم، و شاید هم واقعا از شدت فشار و تنش بود که هر روز تحلیل می رفتم، ضعف می کردم، و بعد از هر دعوا سرگیجه می گرفتم و گوشه ای می افتادم.

و وقتی از ضعف گوشه ای بیحال می افتادم یا اگر از درد به خودم می پیچیدم چشمان نگرانش را می دیدم که دنبالم می کرد. چهره اش را می دیدم که غمگین میشد، دوستم داشت. آه دوستم داشت... بعد کمی آب، یک مسکن، دستش را که به موهایم می کشید غم دنیا از دلم می رفت. دوستم داشت...

اینطور بود که هر روز نحیف تر و رنجور تر می شدم. بحث و جدلهای طولانی باعث سر گیجه ام میشد و خشونت های فیزیکی حس ضعف و تحقیر به من میداد و در کنار همه این دلایل انگیزه های قوی برای بیمار شدن و بیمار ماندن داشتم. گاهی وقتی بعد از چند روز بیماری و ضعف جدل می کردیم می گفت باز بهتر شدی و خوی وحشی ات بازگشت، می گفت ای کاش همیشه مریض باشی. اما واقعیت این بود که او با دیدن بیماری من آرام میشد و حس ترحم و برتری باعث میشد که پرخاش نکند و البته ضعف و ناتوانی من هم از بروز بحث و جدل پیش گیری می کرد.

دلیلش هرچه که بود نتیجه یکسان بود. سالها بیماری و سردرد و ضعف را چنان با خودم حمل کردم که بخشی از وجودم شد. تبدیل شدم به زنی نحیف که همیشه بیمار است. قرص های اعصاب، آرام بخش، سرماخوردگی، نفغ شکم، و هرروز به تعداد آنها اضافه می شد. هیچ کدام فایده نمی کردند، هیچ پزشکی تشخیص نمی داد. درمان درد من نزد کس دیگری بود. درمان درد نوازش همان دستهایی بود که به هنگام سلامت با خشونت بر بدنم فرود می آمد. درمان درد من خود درد بود.

در ابتدای دوران طلاق، زمانی که درمان دردهایم نزدیکم نبود تا تن تبدارم را آرام کند، یا برای کمرم حوله گرم کند، یا برای سرم دستمال مرطوب بیاورد، احساس بی کسی و نا امنی می کردم. سالهای سال زندگی پیش رویم بود که باید هرروز آن را با تنهایی سر می کردم و با بیماری می جنگیدم، بی آنکه مهربانی دستی بر سرم بکشد. درمانم را از زندگی رانده بودم و بی امید بهبود شب و روز را در بستر بیماری می گذراندم.

هیچ یادم نمی آید کی بود و چگونه شد، اما روزی بود که دیدم دیگر نمی دانم قرصهایم کجا هستند، تاریخ مصرف مسکن های سردردم گذشتند بی آنکه به آنها دست بزنم، قرص های اعصابم را در جیب کاپشن زمستانی ام پیدا کردم، قرص های جویدنی معده در اثر رطوبت نم کشیده بود. نمی دانم چقدر گذشت اما میدانم که یک روزی، چند ماه بعد از اینکه درمان رفت، دردها هم ناپدید شدند. چندی بعد همه شیشه ها و قوطی های قرص و دوا را دورانداختم و امروز...

من، شادی خانه، بهار خندان، دختر خورشید...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر