۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

تجربه های خشونت 6 ، مجازات بدون تفهیم اتهام

آنچه مرا بیشتر از هرچیز آزرده می کرد و احساس تحقیر به من می داد تنبیه شدن بود درحالیکه گناه خود را نمی دانستم. انواعی از خشونت وجود دارد که می توان آن را به فقر فرهنگی، طبقه اجتماعی، عدم آموزش کافی و از این دست دلایل ربط داد، این نوع از خشونت آنقدر بارز و علنی است که هر انسان سالمی آن را محکوم می کند، در بسیاری مواقع خود فرد از رفتار خود پشیمان می گردد. تنبیه بدنی، خشونت کلامی، تهدید و غیره... اما نوعی از تحقیر و تنبیه وجود دارد که توضیح و تشریح آن به این سادگی نیست و قضاوت درمورد زشتی و خشونت پنهان در آن هم کار آسانی نیست.

برای من بدترین نوع تنبیه آن بود که می بایست ساعت ها می نشستم و فکر می کردم تا متوجه شوم که کدام کار احتمالی من همسر عزیز و محترم را ناراحت یا دلخور کرده. یکبار می دیدم که در جواب چای می خوری فقط سری به نشانه تایید تکان می دهد، یا اگر می گفتم چی شده فقط می شنیدم فکر کن ببین چی شده. به بعضی سوالهایم که از نظرش زیاد مهم نمی آمد حتا جواب خشک و خالی هم نمی داد. این رفتار ها بسیاری موارد حتا در حضور دیگران هم سر میزد، و من بودم و خجالت و بغض و لبخندی برای حفظ آبرو در برابر دوستانم.
چه پشیمانم که همان روزها با صدای بلند جلوی همان دوستها نپرسیدم مگر چه شده؟ مگر چه کرده ام. چه پشیمانم که لبخند زدم. چه پشیمانم که ظاهر تقصیر کاری که مورد بزرگواری قرار گرفته به خودم گرفتم. پشیمانم که چرا آرام زمزمه می کردم "چی شده؟ من کاری کردم؟ چرا ناراحتی؟"...

گاهی مهمانی خانه میامد و برای تنبیه من به حمام می رفت و ساعتی در نمی آمد. گاهی مهمانی میامد و به اتاق میرفت و می خوابید. این ها فقط بخشی از روشهای متعددی بودند که من را جلوی دیگران تحقیر می کرد، تا برای حفظ آبرو، برای اینکه کسی متوجه نشود، برای اینکه جلوی دیگران دعوا نکنیم، مجبور شوم عذرخواهی کنم و خواهش کنم که من را ببخشد. من باید تنبیه میشدم، می فهمیدم، باید یاد می گرفتم، باید چون قیمی خشک و خشن کودک خردسالش را با قهر و تنبیه و تحقیر جلوی دیگران آموزش می داد.

همیشه در جمع ها و مهمانی ها، باید حواسم را جمع حرف زدنم می کردم، نکند چیزی بگویم که دوست ندارد، نکند حرفی بزنم که خوشش نیاید، اگر حرفی به ذهنم میامد باید اول به عواقبش می اندیشیدم، اول فکر می کردم که آیا قبلا چیزی گفته که من نباید این را بگویم، یا نباید اینطور فکر کنم، اگر راجع به حق زن از سقط جنین می گفتم بعدا می گفت تو هرطوری دوست داری فکر کن، اما به عنوان همسر من نباید چنین حرفی بزنی، آن هم جلوی آن همه آدم. اگر یک روز از انتخابات شورای شهر می گفتم جلوی جمع به من می خندید و بعدا هم می گفت نظریات سیاسی من باعث خجالتش می شود، چرا راجع به چیزی که نمی دانم حرف می زنم. هروقت من راجع به موضوعی حرف می زدم حرف را به دستور پخت فسنجان یا قیمت لباس عروس دختر عمویش می کشاند تا به خیال خودش بحث را زیرکانه! عوض کند و به حیطه تخصص من بکشاند.

گاهی هم میشد که انقدر سرم گرم مهمان داری و صحبت بودم که متوجه اشارات نمی شدم و به حرفم ادامه می دادم. یا او قهر میکرد و من متوجه قهر و تنبیهی که برایم در نظر گرفته شده بود نمی شدم و دائم نمی گفتم چه شده و چرا ناراحتی و مگر من چه کار کرده ام. اگر چنین اتفاقی نمی افتاد، من را به اتاق صدا می کرد. آنجا پشت در پسته من را متوجه اشتباهی که مرتکب شده بودم می کرد. با انگشت اشاره اش که بسیار نزدیک به چشمانم می گرفت به من می گفت که دیگر اجازه ندارم چنین رفتاری بکنم. و بعد خودش بیرون می رفت و در را پشت سرش می بست تا من چند لحظه ای را با خودم و گناهم خلوت کنم. و من می ماندم و چشمان پر از اشکم که به در خیره می ماند.

زمانی که برای گریه داشتم زیاد نبود، اگر بعد از چند دقیقه بیرون نمی آمدم برمی گشت و می گفت که دارم آبروریزی می کنم، باید میرفتم بیرون، نه با چشمان اشک آلود و غمگین، بلکه با صورتی شاد و مهمان نواز، و البته کمی دقت بیشتر در رفتار و گفتارم.

حالا گاهی می نشینم به عکسهای مهمانی ها نگاه می کنم. چشمانم را می شناسم. گاهی چشمان نگران و مراقب که رفتار اشتباهی نکنم. گاهی چشمان ترسیده که مبادا حرف غلطی زده باشم. گاهی چشمان اشک آلودی که سعی می کند عادی بنماید. گاهی چشمان جستجو گر که او کجاست که باید در زیر سایه اش بایستم مبادا این عکس ثبت شود و من در جای اشتباهی باشم و بعدا به خاطرش تنبیه شوم.

هنوز گاهی در جمع که می خواهم حرفی بزنم اول بی اختیار نگاهی به اطرافم می اندازم، انگار هنوز نگاه او را جستجو می کنم تا برای ادامه حرفم تایید بگیرم، دنبال چشمانش می گردم تا اگر لازم است حرفم را به موقع قطع کنم. و گاهی که چشمانش را نمی یابم، احساس سبکی و آرامش عمیقی می کنم. و حرف می زنم. حرفهای درست، حرفهای اشتباه، حرفهای خنده دار، حرفهایی که هرچه هستند حرفهای خودم هستند. و بی ترس حرف می زنم و لذت می برم.

حالا گاهی که می نشینم و به آن روزها فکر می کنم باور نمی کنم زیر این همه فشار و اندوه و ترس تاب آورده ام. فکر می کنم که آدمی زاد چه زود عادت می کند، فکر می کنم که زن چه صبر عمیق و بیهوده ای دارد. و گاهی که دوستانم می پرسند اصلا دلت برایش تنگ نمی شود؟ دلت نمی خواهد برگردی؟ اصلا حسی نداری؟ گاهی که می پرسند من می نشینم و عکس ها را نگاه می کنم، چشمان غمگین، اشک آلود، ترسیده، نگران. آن چه من دلم برایش تنگ می شود خودم هستم.






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر